نگاهی به زندگی شهید زرتشتی «بهروز باستانی»
به گزارش نوید شاهد شهرستانهای استان تهران: برادر شهید «بهروز باستانی» میگوید: مادرم شیرین باستانی اله آبادی و پدرم جمشید اسفندیار باستانی اله آبادی، دارای ۷ فرزند به نام های گودرز، بهروز، کورش، افسانه، سیروس، فریدون و فرامرز هستند. پدرم در 3 سالگی مادرش را از دست میدهد. او با داشتن زن پدری دلسوز و مهربان به نام کشور رشید باستانی احساس کمبودی در زندگی نداشته است. پدر بزرگم خانواده بزرگی بودند؛ دارای 9 پسر و 3 دختر.
پدر من خواهر نداشته. ایشان 3 برادر و 3 خواهر ناتنی داشتند. او پس از ازدواج چند سفر برای کار به هند می رود و سرانجام با شرکت یکی از عموهایم در خیابان سنایی مغازه خشک شوی به راه میاندازند که در حال حاضر عمویم آنجا را اداره میکند. پدرم کارمند شرکت آبیاری یگانگی بود.
بهروز به دبستان ملی ذوقی می رفت. دوره متوسطه را در دبیرستان فیروزبهرام به پایان رسانید. این درست همزمان شد با انقلاب فرهنگی و تعطیلی دانشگاهها. او خود را برای رفتن به سربازی معرفی کرد. دوره آموزشی خود را در تهران و در نیروی هوایی گذراند. پس از پایان دوره آموزشی هنگام تقسیم، بهروز به جزیره خارک افتاد. مادرم خیلی ناراحت شد و به پدرم فشار آورد که کاری بکند تا بهروز در تهران بماند. پدرم دوستی در ارتش داشت که با چندین دفعه مراجعه و اصرار و درخواست زیاد، سرانجام توانست بهروز را در تهران نگه دارد. مادرم خیلی خوشحال شد.
بهروز مرخصیهایش به خانه می آمد. مادرم چون فاصله مرخصیهای بهروز را میدانست همه اش چشم به راه بود و اگر روزی قدری دیر می کرد بسیار نگران و بی تاب میشد. من هدفم این بود که بهروز را برای ادامه تحصیل به هند ببرم و از یکی از دانشگاه های آن جا برایش پذیرش گرفته بودم.
در ادامه افسانه خواهر بهروز می گوید: بهروز خیلی نگران مادرم بود. یک روز که به مرخصی آمده بود به من گفت: به ما گفته اند که هر سربازی حداقل ۶ ماه را باید در جبهه خدمت کند و نمی دانم نوبت من که برسد، چگونه به مادر بگویم. این وظیفه هر سرباز است و باید برای حفظ سرزمینش کوشش کند. به یاد دارم روز جمعه بود. خانه پدرم مهمان بودیم. در آن روز قرار بود دختر عموهایم هم با همسرانشان بیایند تا با هم دیداری تازه کنیم و یک روز تعطیل را دور هم باشیم.
مادرم هم گفت بهروز تلفن زده و گفته من هم مرخصی هایم را جمع کردم قرار است سه روز مرخصی بگیرم و پس از دیدار با شما با دوستانم به شمال برویم. همه منتظر بودیم. مادرم در حیاط بود که یک دفعه با نگرانی آمد و گفت یک ماشین ارتشی نزدیک خانه مان ایستاد. نمیدانم با چه کسی کار دارد. وقتی زنگ در را زدند، پدرم در را باز کرد. چند نفر درجه دار و یک سرباز دم در بودند.
ادامه دارد...
منبع: کتاب «یاد سرو ایستاده» روایتی از زندگی «جان باختگان، جانبازان و آزادگان زرتشتی از مشروطیت تا اکنون