اعجاز قرآن را در لحظه اسارت درک کردم
آزادگان، با ایمان راسخ خود در برابر همه فشارهای جسمی و روحی دشمنان ایستادند و روابط اجتماعی جامعه کوچک اردوگاهی خود را بر پایه اخلاق حسنه بنا نهادند. آنها از شکنجه های مزدوران بعث هراسی به خود راه ندادند. آزادگان، صبورتر از سنگ صبور و راضی ترین افراد به قضای الهی بودند. اینان سینه هایی فراخ تر از اقیانوس داشتند و از همه جا و همه کس، بریده و به خدا پیوسته بودند. از این رو پایگاه اطلاع رسانی نوید شاهد شهرستانهای استان تهران مصاحبهای با اولین آزاده و جانباز دفاع مقدس شهرستان رباط کریم "علی اصغری" که حدود 10 سال در اسارت رژیم بعث عراق بوده است، انجام دادهایم که قسمت اول این گفتگو تقدیم علاقمندان میشود.
نوید شاهد شهرستان های استان تهران: لطفاً خودتان را برای مخاطبان نوید شاهد معرفی کنید.
اصغری: علی اصغری، یکم اردیبهشت ماه سال 1340 در روستای قلعهآحمید از توابع استان مرکزی به دنیا آمدم. تحصیلاتم را دوم راهنمایی (سال 1354) در این شهرستان سپری کردم و بعد از آن استان تهران شهرستان رباط کریم مهاجرت کردیم و تحصیلاتم را تا پایان دوره متوسطه ادامه دادم و دیپلم گرفتم. در خردادماه همان سال که دیپلم را با نمرات خوب گرفته بودم در دورهِ آموزشی آموزگاری شرکت کردم و توانستم در این دوره نیز با موفقیت سپری کنم و قرار بود در مهرماه سال 1359 به عنوان معلم وارد مدرسه برای تدریس بشوم.
همزمان با شروع حرکت های انقلابی من هم با مردم همراه شدم و در جریان
پخش اعلامیه علیه رژیم ستم شاهی حضور مداوم داشتم. در کنار
دورهِ آموزشی آموزگاری، شبها به گشت زنی شبانه که از طرف سپاه مامور بودم نیز انجام
وظیفه میکردم.
بعد از اسارت به خاطر علاقه وافری که به تحصیل داشتم، در سال 1374 موفق به اخذ مدرک کارشناسی در رشته فلسفه دانشگاه شهید بهشتی شدم، در سال 1379 کارشناسی ارشد را در رشته الهیات دانشگاه آزاد کرج، علوم قرآن و حدیث را دریافت نمودم، و در حال حاضر در مشغول نوشتن رساله دکتری در رشته علوم قرآن و حدیث دانشگاه غیرانتفاعی قرآن و حدیث قم هستم.
نوید شاهد شهرستان های استان تهران: چگونه از آغاز جنگ تحمیلی مطلع شدید و چگونه در جبهه حضور پیدا کردید؟
اصغری: روزهای آخر دورهِ آموزشی آموزگاری را میدیدم که در راه برگشت به خانه، صدایی مهیبی به گوش رسید! بعد از پرس و جو متوجه شدیم هواپیماهای عراقی یکی از فرودگاههای تهران به نام مهرآباد را بمباران کردند و به این صورت جنگ آغاز شد.
فردای آن روز عجیب و نگران کننده، فرمانده وقت سپاه پاسداران (مرحوم ناصر زیبافر) ما را به دفتر فرماندهی فرا خواند، من که در دلم حس میکردم خبر خاصی را میخواهد به ما بدهد به راه افتادم، وارد دفتر فرماندهی شدیم. ایشان گفت؛ احتیاج ضروری است که تعدادی نیرو به شهرستان دزفول اعزام بشوند. من و دوستانم چون جوان بودیم و دل و جانمان را فدای این مرز و بوم میدانستیم بدون درنگ قبول کردیم و قرار شد که ابتدا از پدر و مادرمان اجازه بگیریم و درصورت موافقت، فردا صبح اعزام بشویم.
من به خانه برگشتم و دیدم مادرم برای دیدوبازدید از خواهرم به اراک رفته است و به برادرم که حق پدری بر گردنم داشت موضوع را مطرح کردم و از ایشان خواستم که مادر را راضی کند و نگران من نباشند. فردا شده بود و من به همراه ۲۸ نفر در یک مینی بوس سوار شدم و عازم شهرستان دزفول شدیم.
وارد شهر دزفول شدیم از ظاهر شهر مشخص بود که جنگ شروع شده است، از یک طرف در حال سنگرسازی بودند و از طرف دیگر در حال رفت و آمد بودند و در آن لحظه متوجه شدم، ماموریتی که به ما دادند ماموریت جنگی است و ما الان وارد جبهه شدهایم.
ما در پل دزفول مستقر شدیم. آنجا بودیم تا اینکه به ما گفتند: باید به یکی از پایگاههای سپاه دزفول که در کنار پل کرخه است آنجا بمانیم تا ببینیم چه نوع کاری باید انجام بدهیم. آنجا بخشی از جبهه بود چون پیوسته صدای توپهای عراقیها به گوش میرسید.
نوید شاهد شهرستانهای استان تهران: چگونه به اسارت رژیم بعث عراق درآمدید؟
اصغری: دوم مهرماه سال 1359 اولین گروه اعزامی از بسیج به جبهه اعزام شده بودیم. از رزمندگان دزفول شنیدیم که در سی و یکم شهریورماه تا آن زمان دشمن 80 کیلومتر وارد خاک ایران شده است و هر روز در حال پیشروی است. این در حالی بود که مردم در شهرهای غیرمرزی این مسئله نمیدانستند و فقط فرماندهان جنگ میدانستند.
ما در دزفول دو روز ماندیم و در این دو روز، انبار مهمات را جابه جا کردیم چون میدانستیم انبار مهمات در تیررس دشمن است و هر لحظه ممکن است آن را منفجر کند. روز پنجم مهرماه فرمانده وقت سپاه پاسداران به نام سردار رشیدزاده به ما ماموریت داد که یک توپخانه در خط مقدم جامانده است و شما بایست آن توپخانه را به عقب برگردانید.
ما سوار آهو استیشین شدیم و پشت ماشین جیب۱۰۶ به راه افتادیم. در طول مسیر راه که همه در حال برگشت بودند ما را نگاه میکردند چون ما فقط در حال رفتند به جلو بودیم. ابتدا سربازان پل کرخه ممانعت میکردند چون میگفتند: خطر بسیار زیادی دارد و دشمن هر لحظه ممکن است به پل کرخه حمله کند و برای ما اتفاقی میافتد اگر جلوتر برویم که ما گفتیم: ماموریتی داریم و باید انجام بدهیم. به مسیر ادامه دادیم. قبلاً به ما آموزش داده بودند که اگر موتورسواری را دیدید که فرعی میرود بدانید که نیروی نفوذی دشمن است که خبر میبرد، از آنها بهراحتی گذر نکنید و ما با مشاهده این موتورسوار که حتماً دشمن است و باید او را دستگیر کنیم و از ماشین جیب106 فاصله گرفتیم و موتورسوار را دنبال کردیم و بلاخره او را دستگیر و به رزمندگان تحویل دادیم وقتی برگشتیم دیگر جیب106 را ندیدیم.
ما که مسیر را بلد نبودیم به راه خود ادامه دادیم و کم کم رسیدیم به یک دوراهی و جاده کاملاً خلوت شده بود. همانطور که جلو رفتیم تا چشم کار میکرد نیروهای کلاه قرمز پیاده سوار نظامی، خودروهای نظامی، نفربر و تانک میدیدیم. یکی از دوستانی که همراه ما بود گفت: نیروهای خودی هستند منکه این تعداد نیرو را در جبهه خودی ندیده بودم گفتم: نه اینها نیروهای خودی نیستند. کم کم عراقی متوجه حضور شما شدند و گمان کردند که میخواهیم انتحاری بزنیم و شروع کردند به رگبار گلوله که البته به ما برخورد نمیکرد و فقط میخواستند ما نتوانیم حرکتی داشته باشیم که پس از چند دقیقه ما رو دستگیر کردند.
نوید شاهد شهرستانهای استان تهران: در لحظه اسارت به چه چیزی فکر میکردید؟
اصغری: وقتی با این صحنه مواجه شدیم احساس کردم خواب میبینم، شوک عجیبی بود اصلا باورمان نمیشد کسانی که تا چند دقیقه پیش آزاد بودند الان به اسارت گرفته شدهاند.حال چه کاری از دست ما برمیآید جز دعا و هر لحظه احساس مرگ و کشتن شدن را داشتم. به چیز دیگری فکر نمیکردم و فقط شهادتین را میخواندم. احساس میکردیم آخرین لحظات زندگیمان را سپری میکنیم. هر کسی هر دعایی بلد میخواند و به شیوه خود را آرام میکرد.
اصلاً احساس ترس و دلهره نداشتیم و حتی اینکه چگونه ما را به شهادت برسانند هم مهم بود چون دیگر سبکبال شده بودیم و دیدار معبودمان و نوشیدن شربت شهادت برای ما گوارا بود. نزدیک اذان مغرب بود و به عراقیها گفتیم اگر اجازه بدهند نمازمان را بخوانیم، آنها فکر میکردند ما مسلمان نیستیم... بعدها متوجه شدیم نیروهای تبلیغی عراق در بین نیروها خود ایرانیها غیرمسلمان و کافر معرفی کرده است و ما را دشمن خونی خود میدانستند.
ادامه دارد...
گفتگو از سعیده نجاتی