در قسمتی از کتاب "اشک و لبخند" که منیره میرزایی داستان‌های کوتاهی از شهدای مدافع حرم را در آن روایت می‌کند، می‌خوانیم: «فروردین با تمام قشنگی‌های صورتی و سبزش تموم شد. امیر دیر به دیر زنگ میزد. در جواب الهام و ثنا که گله می‌کردند، می‌گفت: می‌خوام اینجا از همه چیز فارغ باشم!»
به گزارش نوید شاهد شهرستان های استان تهران؛ کتاب «اشک و لبخند» مجموعه داستان‌های کوتاهی از شهدای مدافع حرم است که از زبان همسران شهدا روایت می شود. نویسنده این کتاب «منیره میرزایی» است و  انتشارات «موسسه فرهنگی هنری قدر ولایت» آن را در نوبت اول در  2000 نسخه در قطع رقعی به چاپ رسانده است و طراح جلد «فرهاد داوری» می باشد. این کتاب در سال  1396 و قیمت 5000 تومان به چاپ رسیده است.
برشی از کتاب
برشی از کتاب؛

مهمون پشت مهمون. پدر و مادر الهام بزرگتر فامیل بودند. تمام اقوام روز اول عید به دیدن آنها می اومدن. حرف پشت حرف. عمه می گفت: «الهام جون وضعت خوب میشه ها!» زن عمو کوچیکه می گفت: «حالا چقدری بهتون میدن؟» خاله کوچیکه جواب می داد: «کی به خاطر پول میره بجنگه.» خاله بزرگه با کنایه می گفت: «حالا می ارزید به نگرانی هاش؟»

عمه کوچیکه جوابشو میداد: «وا خواهر! حتما به زور بردن دیگه، اگه دست خودش بود که نمی رفت.» زن دایی بزرگه سرشو به زیر انداخت و با طمأنینه گفت: «اگه الان اونجا تو سوریه نجنگیم، فردا باید تو ایران جلو داعشی ها بایستیم.»

زن دایی وسطی گفت: «من اگه جای تو بودم نمیذاشتم شوهرم بره. مگه ازش سیر شده بودی؟» زن دایی کوچیکه با لحن مهربانی رو به الهام کرد و گفت: «الهام جون اهمیتی به حرفاشون نده. واسه خودشون میگن. نفسشون از جای گرم بلند میشه. فکر اینو نمیکنن که این بندگان خدا رفتن اونجا دارن با جنایتکارا می جنگن.»

تا شب حرفهای مخالف و موافق عین پتک توی سر الهام کوبیده میشد! انگار رفتن امیر برای مردم سوژه خوبی برای حرف زدن شده بود. روز اول عید براش عذاب شد. آخر شب ناگهان الهام مثل کوه آتشفشان فوران کرد. بلند شد لباسهاش رو گذاشت توی ساک. کیف دخترش رو برداشت داد دست ثنا - ثنا بلند شو حاضر شیم بریم ترمینال. الان به سمت تهران ماشین راحت گیر میاد.

کجا؟ الهام عصبانی و ناراحت بود: دیگه نمی تونم بایستم. اومده بودم فامیلها و خانوادم رو ببینم و دلی سبک کنم. نیومده بودم طعنه و کنایه بشنوم. برم تهران بهتره. فردا هم همین آش و همین کاسه است. برادر الهام بلند شد، ساک رو گرفت.

اجازه نمیدم بری، بمون خواهرم. فردا دیگه نمیذارم کسی بهت چیزی بگه. حالا دیگه مادر الهام هم از حرفاش پشیمون شده بود. دو سه روز بعدی عید با آرامش بیشتری سپری شد. فروردین با تمام قشنگی های صورتی و سبزش تموم شد. امیر دیر به دیر زنگ میزد. در جواب الهام و ثنا که گله می کردند، می گفت: می خوام اینجا از همه چیز فارغ باشم.

الهام و ثنا اخبار جنگ سوریه و مذاکرات آتش بس رو پیگیری می کردند. بعد از چند روز امیر زنگ زد: - امیر جان چرا صدات اینجوریه؟ چیزی نیست کمی خسته ام. این اولین بار بود که تو این چند وقت کلمه "خسته" رو از امیر میشنید. تعجب کرد. بعد از ظهر یه جعبه شیرینی گرفت و رفت سر مزار شهدای گمنام. دعای مرزداران رو از صحیفه سجادیه خوند. از ته دل برای رزمنده ها دعا کرد.

یاد اون روزهای اولی افتاد که امیر رفته بود. اولین بار که امیر زنگ زد: امیر جان زیارت حضرت زینب (س) و رقیه (س) هم رفتی؟ آره الهام، همون روز اول رفتم. جات خیلی خالی بود.

انتهای پیام/
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده