«ما هم جنگیدیم»؛ روایتی از زنان ملاردی پشتیبان دوران دفاع مقدس در بازار نشر
با همدیگر خانه را تبدیل کرده بودیم به کلاس. تخته سیاه بزرگی هم گذاشته بودیم گوشه یکی از اتاقها. با گچهای رنگی، حروف قرآنی را مینوشتم. بعد صداها را به وسیله حروف درس میدادم. سر آخر هم ترکیب حروف را مینوشتم. هنوز آفتاب توی حیاط پهن شده بود که یک دفعه سروکله ده بیست تا بچه توی خانه مان پیدا می شد. میآمدند و گرداگرد اتاق مینشستند. گاهی که جمعیت بیشتر میشد، توی ایوان و حتی حیاط هم پُر میشد از بچههای هشت ساله.
من تازه دو سالی بود از ازدواجم میگذشت و هنوز بارم سبک بود. سال ۱۳۴۲ بود. هجده ساله بودم و پُرانرژی. برای هر کلاس دو ساعت وقت میگذاشتم و حسابی با بچهها سروکله میزدم؛ آن قدر که دوماهه آموزش قرائتشان را تکمیل میکردم و بچهها خیلی راحت میتوانستند بیاشکال تلاوت کنند.
کلاسها را دوشیفته کرده بودم. پسرها جدا می آمدند و کلاس دخترها جدا بود. آن روز هم اول شیفت پسرها بود. چون کل روز مشغول کلاس داری بودم و به کارهای خانه نمی رسیدم، ناهارم را شب ها آماده می کردم. آن روز اما نتوانسته بودم غذا حاضر کنم. برای همین، در را که برایشان باز کردم، رفتم توی آشپزخانه و مشغول تدارک ناهار شدم و بعد نظافت خانه. دستم بند بود که یک دفعه سر برگرداندم و دیدم سه ساعت گذشته است! آن قدر گرم کار بودم که اصلا متوجه گذر زمان نشده بودم. با خودم فکر کردم حتما بچه ها که دیده اند پیدایم نیست، برگشته اند به خانه هایشان.
با عجله رفتم توی کلاس.
اکبرآقا را دیدم که نشسته است بین بچه ها و یکی یک دانه بیسکویت و شکلات داده دستشان. فهمیدم تولد یکی از ائمه ای است. آخر همیشه چنین روزهایی از توی مغازه مان کلی خوراکی برایشان می آورد و سعی میکرد هرطور که می تواند دلشان را شاد کند. صدای قرائتشان را که از توی مغازه میشنید، می آمد بالا بین بچه ها. حظ می برد و میگفت شمسی کیف میکنم وقت هایی که قرآن می خوانند؟
بچه ها تا چشمشان افتاد به من، شروع کردند به سروصدا. خانوم ما مشقمون رو نوشتیم. ما بیایم؟ ما بگیم؟ به خیلی از بچه های ملارد قرآن درس دادم؛ بچه های پاک و نان حلال خورده ای که چند تایی شان بعدها رفتند جبهه و شهید شدند؛ از این بابت خیلی خوشحالم و امیدوار که روزی بهای درس قرآنم را با شفاعتشان بهم بدهند.
انتهای پیام/