ماجرای روزی که شهدای گمنام برای «حمید» تولد گرفتند
به گزارش نوید شاهد زنجان، قرار بود به مراسمی در جوار گلزار شهدای گمنام زنجان در گاوازنگ برویم. جلسه مزین به نام شهید«حمید طوماری» بود. یکی از شهدای اخیر در حمله رژیم صهیونیستی زنجان که سحرگاه جمعه 24 خرداد ماه 1404 به فیض شهادت نایل آمد. ایام هم مصادف بود با عزاداری سید و سالار شهیدان و یاران باوفای ایشان. مسیر این مراسم هم برای خودش خاطرات بسیاری دارد بارها و بارها خانواده های شهدا، جانبازان، آزادگان و مردم شهید پرور استان زنجان به یاد شهدا برنامه های مختلفی را مهمان این مکان بودند.
حجم جمعیتی که به سمت مراسم می رفت نشان از ارادتشان به ولایت فقیه بود. راه کمی پیچ و تاب داشت تا نزدیک قله کوه شدیم و آن بارگاه زیبا و مزین به تصاویر شهدا از دور هویدا شد. نزدیکتر که رفتم آرامش تصاویر شهدا و حرف هایی که آنها در نگاهشان داشتند دقایقی مرا به مکث کشاند. عجب گیرایی نگاهی داشتند. این نگاه ها را قبلها هم بارها دیده بودم نمیدانم ملکوت چگونه به آنها پیام داده بود که تصاویرشان مهیای شهادت بودند. شهید «حمید طوماری» در قاب ها به خوبی دیده می شد. البته که اوتنها نبود و مثل همیشه با معرفتی خاص کنار دوستانش دیده می شد.
شهید «حمید طوماری» به همراه دو دوست صمیمی خود «دلاور امیرخانی و اکبر عزیزی» در لحظات نماز صبح به شهادت رسیده بودند. شنیده بودم که حمید در سجده به شهادت رسیده است. مراسم به یاد او بود، خانوادهاش آمده بودند و با اینکه انگاری تکه ای از وجود خود را نداشتند همچنان با صلابت کنار مهمانان جای گرفته بودند.
سعی کردم جای مناسبی برای خودم پیدا کنم تا بیشتر چهره شهدا در جان و دلم رخنه کنند. دقیق تر شدم و تازه متوجه شدم که دلیل این مهمانی در کنار عزاداری برای اباعبدالله الحسین(ع) روز تولد شهید «حمید طوماری بود» همه برای تولدش جانانه آمده بودند. آنقدر گل آمده بود که به نیت «حمید» قرار بود تقدیم شهدای گمنام شود. مجلس معطر از بوی گل ها بود. اصلا عطر شهادت ویژه شهداست و تا قیام قیامت به نام آنان ثبت شده است و مردم به برکت آن امنیت را به خانه هایشان می برند.
لحظاتی ته دلم خالی شد که سال قبل این خانواده در چه حالی در کنار «حمید» بودند و حالا چند روز بعد از شهادتش تولدش را می گرفتند. موضوع برایم متفاوت شد چیزی در ذهنم ول کن ماجرا نبود. باید بار دیگر به خانواده اش سری میزدم یک پازل در میان همه این چیدمان ها کم بود. حکمت این تولد چه بود. می دانستم حمید برای خانواده اش چیز دیگری است و تکرار نخواهد شد اما سوالات ذهنم تمامی نداشت من باید پاسخی برای آنها پیدا می کردم.
قرار شد به منزلشان بروم و رفتم. صبح بعد از اینکه آفتاب کامل طلوع کرده بود خدمت خانواده رسیدم. مادر حال عجیبی داشت با اینکه غم از دست دادن دلبندش او را در بر گرفته بود همچنان از استقامتش کم نشده بود انگار حضرت زینب(س) جان و روح این مادر دلسوخته را تسکین داده بود. مادر از حمید که می گفت چشمانش مدام می بارید اما در کلامش لحظه ای از ولایت مداری و وظیفه در قبال حفظ کشور و پیروی از رهبرمعظم انقلاب کم و کسر نمی شد.
نمی دانستم اصل ماجرا را چگونه باید مطرح کنم، جو خانواده نشان می داد که چقدر «حمید» برای خانواده جایگاه خاصی دارد. در همین فکر ها بودم که خواهرش اینگونه ادامه داد حمید سر سجده نماز صبح به شهادت رسیده است. همه خانواده آنقدر «حمید» را دوست داشتند که هر کسی خبر شهادتش را شنید احساس یتیمی می کرد به قول همسرم او حتی برای فرزندان من هم پدری کرد و با اینکه سن زیادی نداشت کارگشای همه ما بود. الان همه ما احساس می کنیم یتیم شده ایم اما خوشحالیم که «حمید» به آرزوی خودش رسید و اینگونه ما را سربلند کرد.
بردار حمید ناگهان به مراسم آن شب اشاره کرد انگار بار سنگینی از دوش من برداشته شد. چقدر خدا به من لطف کرده بود که برادرش لب به سخن گشود و گفت: می دانید «حمید» برایم بیشتر از یک برادر بود آن شب که برای تولد «حمید» به مزار شهدای گمنام گاوازنگ دعوت بودیم دلم آرامش عجیبی پیدا کرده بود بعد از مراسم با خودم به فکر رفته بودم و خاطراتم با «حمید» در ذهنم مرور می شد.
یک آن به همان روز رفتم همان روزی که قرار بود شهدای گمنام در همین مکان تدفین شوند با حمید به آنجا رفتیم و تا جایی که می توانستیم شرایط را مهیا کردم و بعد منتظر آمدن پیکرها شدیم تا آمدند و تدفین شدند. هیچ وقت فکر نمی کردم شهدای گمنام، آن روز و زحمات حمید را اینطور برایش جبران کنند. بارها شنیده بودم که شهدا مدیون کسی نمی مانند. آنها برای حمید آن هم بعد از شهادتش با آن وسعت و عظمت آن هم در ماهی که حمید عاشق صاحبش یعنی امام حسین(ع) بود تولد گرفتند. خوش به سعادت حمید. کاش ....
پازل ذهن من کامل شده بود اما در بهت کار شهدا بودم. چقدر حسرت در دل دارم چقدر دلم می خواهد ما را شفاعت کنند. حمید پدر بود. پدری که راه درست زیستن، درست انتخاب کردن و درست فدا شدن در راه خدا را به فرزندانش آموخت و به شهادت رسید او در رکاب پاسداران استان زنجان مقابل دشمن مقتدرانه ایستاد تا بگوید بافته هایتان را پنبه می کنیم تا بدانید علی تنها نخواهد ماند.
گزارش از صغرا بنابی فرد