ماجرای شهادت نوجوان انقلابی سادات
به گزارش نوید شاهد شهرستانهای استان تهران: شهید سیدمهدی سیدفاطمی، یادگار «سیدجواد» و «طاهره» یکم فروردین ماه سال 1340 در شهرستان تهران به دنیا آمد. تا پایان دوره متوسطه در رشته علوم طبیعی درس خواند و دیپلم گرفت. این شهید گرانقدر سیزدهم آبان ماه سال 1357 در زادگاهش هنگام شرکت در تظاهرات علیه رژیم شاهنشاهی بر اثر اصابت گلوله به سر به شهادت رسید. پیکرش را در بهشت زهرای همان شهرستان به خاک سپردند.
روایتی از نحوه شهادت شهید سادات «سیدمهدیسیدفاطمی» را در ادامه میخوانیم:
یک هفته به سالگرد هجرت امام (یعنی 13 ـ آبان) مانده بود اکثر مدارس تعطیل بودند و دانش آموزان در اعتصاب و تظاهرات به سر میبردند. سیدمهدی بچههای مدرسه را جمع کرد و گفت: ما این یک هفته را به مدرسه برویم تا روز سالگرد هجرت امام که قصد داریم مدرسه را تعطیل کنیم همه بدانند به چه علت بوده و خط فکری ما به این شکل بیان شود.
با قبول این پیشنهاد، مدرسه در سالگرد هجرت امام تعطیل شد. آن روز هم ما مثل روزهای قبل که بعد از نماز صبح به همراه پدرمان قرآن میخواندیم، مشغول خواندن قرآن شدیم. و بعد از قرائت قرآن پدرم گفت: من دیشب که از خواب برخاستم و به آسمان نگاه میکردم آوای طبل عزا را شنیدم، امروز شما مراقب خودتان باشید.
ما گفتیم؛ این حرفها یعنی چه؟! همه قرار است به دانشگاه بروند ما هم یکی از آنها با این حال پدرم تأکید داشت که بیرون نرویم چون به او الهام شده است. من سرکار می رفتم، چون هم درس می خواندم و هم در فروشگاهی کار میکردم.
سیدمهدی هم روی احترامی که به پدر میگذاشت از خانه بیرون نرفت. موقع ظهر که پدرم برای نماز به مسجد میرود مهدی با عجله چند قاشق از ناهار را سر پا میخورد. بقیه خانواده مان هر چه اصرار میکنند که نرو، کجا میروی؟ میگوید: نه، من باید بروم و به بهانه هائی از خانه خارج میشود. حدود ساعت 12 بود که از خانه خارج شد. ساعت یک من در فروشگاه بودم.
فروشگاه ما نزدیک به دانشگاه بود، که چند صدای تیر به گوشم رسید. بقیه افراد داخل فروشگاه صدا را شنیده بودند. من فوراً خودم را جلو دانشگاه رساندم و دیدم درگیری شدید است و سربازها به دنبال بچهها میدوند. من هم در ماشینی دراز کشیدم که گلوله به من اصابت نکند.
اوضاع که کمی آرام شد به فروشگاه برمیگشتم و گفتم درگیری بود و یک نفر هم جلوی دانشگاه گلوله به مغزش خورده بود و همانجا افتاده بود. از تیراندازی حدود نیم ساعت خبری نبود که دوباره به دانشگاه حمله کردند و در این جریان در دانشگاه را شکستند و حتی عدهای از داخل دانشگاهها به بچه ها حمله کردند.
دیگر من خبری از سیدمهدی نداشتم. شب هنگام بعد از آنکه از دست ماشینهای پخش آبجوش پلیس که به صف اتوبوس ما حمله کرد، فرار کردیم. مدتی گذشت تا دوباره یک اتوبوس رسید و وسط خیابان همه را سوار کرد و به خانه رسیدیم.
شب بود، هنوز سیدمهدی به خانه نیامده بود. پرسیدم سیدمهدی کجاست؟ گفتند؛ خبری نداریم، ظهر که از خانه بیرون رفت دیگر برنگشت. حدس زدم که برای مهدی اتفاقی افتاده چون ساعت 8 شب که من از دانشگاه برگشتم دیگر کسی در خیابانها دیده نمیشد.
از طرفی احتمال دادم که شب را به خانه یکی از دوستانش پناهنده شده باشد. آن شب به چند بیمارستان زنگ زدیم و سراغ تیر خوردهها را گفتیم. کسی به ما جواب درستی نداد فقط بیمارستان هزار تختخوابی به ما گفت، شاید کسی باشد، شما فردا صبح یک سر به اینجا بزنید.
فردا صبح به بیمارستان رفتیم هر چه پرسیدیم تیر خورده ها را کجا گذاشتند هیچ کسی چیزی نمی گفت. در همان حال ما داشتیم در بیمارستان دنبال مهدی می گشتیم جنازه او بر سر دست مردم داشت تشییع می شد، و ما هم بی خبر هر چه گشتیم کسی را پیدا نکردیم از بیمارستان که بیرون آمدیم دیدیم گاردیها جلوی در بیمارستان مستقر شدهاند تا جلوی در بیمارستان مستقر شدهاند تا جلوی ورود مردمی را که از طرف دانشگاه به طرف بیمارستان میآیند بگیرند. در جلوی صف مردم چند روحانی بودند که به اخطارهای ارتشی ها توجهی نمیکردند. ارتشی ها اخطار میکردند که جلو نیائید ولی مردم به حرکت خود ادامه میدادند.
پنج روز از واقعه گذشت و هیچ خبری از سیدمهدی نبود همه دوستانش هر شب به خانه میآمدند و سراغ سیدمهدی را میگرفتند تا اینکه یک نفر پیشنهاد رد به پزشکی قانونی برویم من تا آن روز فکر میکردم که مهدی دستگیر شده باشد یکبار هم به بازداشتگاه ساواک مراجعه کردیم و آنها هم گفتند؛ همینجاست و ساعت دو بعدازظهر بیائید او را ملاقات کنید.
ساعت 11 بهمراه عمویم برای کاری به دادگستری رفته بودیم. بعد از پایان کار از جلوی پزشکی قانونی که رد میشدیم ناگهان گفتم: بیا برویم اینجا، یک سر هم به اینجا بزنیم، ماشین را پارک کردیم و به پزشکی قانونی رفتیم قبل از اینکه داخل ساختمان بشویم، احساس کردم که مهدی همینجاست، شاید باور نکنید کاملاً به من الهام شده بود.
آنجا نمیگذاشتند اجساد را ببینیم ولی عکسها رادر اختیارمان گذاشتند. یک خال سیاه در طرف چپ صورت سیدمهدی قرار داشت که این علامت مشخصه او بود اما عکسها را از طرف راست جسد انداخته بودند و حالش معلوم نمیشد.
عکس او را در آلبوم پیدا نکردیم یکبار دیگر نگاه کردیم، ناگهان یک عکس را که خیلی شباهت به مهدی داشت دیدیم. عمویم تقاضا کرد که جنازه را ببیند. رفت و دید گفت: نه او نبود. من اصرار کردم و گفتم غیر ممکن است، او حتما سیدمهدی است منهم باید او را ببینم.
داخل سردخانه شم او را دیدم آرام مثل همیشه خوابیده بود چند بار موقع خواب او را که نگاه میکردم پیش خودم میگفتم: «اگر مهدی شهید شود من چه احساسی خواهم داشت؟ امروز سیدمهدی شهید شده بود و من مثل همه روزهای دیگر، مثل همان وقتها که سیدمهدی را در خواب میدیدم، ولی با قلبی پر اندوه داشتم به او نگاه میکردم. اما این دفعه مهدی یک گلوله هم در سینه داشت.