روایتی از مُشتهای گره کرده یک شهید نوجوان سادات
به گزارش نوید شاهد شهرستانهای استان تهران: شهید سیدمهدی سیدفاطمی، یادگار «سیدجواد» و «طاهره» یکم فروردین ماه سال 1340 در شهرستان تهران به دنیا آمد. تا پایان دوره متوسطه در رشته علوم طبیعی درس خواند و دیپلم گرفت. این شهید گرانقدر سیزدهم آبان ماه سال 1357 در زادگاهش هنگام شرکت در تظاهرات علیه رژیم شاهنشاهی بر اثر اصابت گلوله به سر به شهادت رسید. پیکرش را در بهشت زهرای همان شهرستان به خاک سپردند.
روایتی خواندنی از شهید سادات«سیدمهدی سیدفاطمی» را در ادامه میخوانیم:
روز سیزدهم آبان 57، سیدمهدی وقتی که شنید قرار است در دانشگاه تهران تجمع شود، حال عجیبی داشت، آرام و قرار نداشت. ولی خیلی خوشحال بود. خودش هم علتش را نمیدانست. تا بهحال در خیلی از تظاهراتها شرکت کرده بود، اما این حالت را در خودش ندیده بود.
زمانی را در داخل اتاقش سپری کرد و به بعدازظهر آن روز خیلی فکر کرد، اضطرابش بیشتر شد، به دور و برش نگاهی انداخت اطرافش را دیوار گچی احاطه کرده بود، اتاق به نظرش تنگ آمد، کتابهایش را برداشت، به حیاط رفت، اما آنجا هم برایش تنگ بود خودش هم تعجب میکرد؛ از پنجره نگاهی بهداخل اتاق انداخت دیوار روبرو عکس امام را روی سینهاش چسبانده بود به عکس خیره شد و بی اختیار سلام کرد: «السلام علیک یا اولاد الحسین» نگاهش را از عکس گرفت.
دستهایش را به آسمان بلند کرد و آرام گفت: خدایا؛ طول عمرش را به بلندای عمر آفتاب بگردان، نگاهش را در آسمان میچرخاند که ناگهان طنین بانگ" الله اکبر خمینی رهبر" بچههای تو کوچه به خودش رسید، کفشش را پوشید و به کوچه رفت، اکثرشان دانش آموز بودند، با بچهها هم صدا شد؛ مرگ بر شاه، مرگ بر شاه، مرگ بر شاه.
از چند کوچه و خیابان گذشتند. مهدی با صدای بلند و محکم شعار میداد و جلو میرفت و میخواست زودتر از همه به دانشگاه برسد. خیابان برایش مثل قفس بود به دانشگاه نزدیک شد. خیابانها مملو از جمعیت بود، مشتها گره میخورد و در هوا میچرخید و صدای شعارها فضا را میشکافت و بالا میرفت.
سیدمهدی از بقیه جدا شد و فاصله تا دانشگاه را دوید، آنجا هم پُر بود از جمعیت، به جمعیت نگاه کرد همه در نظرش آشنا بودند، اما هیچ کدام را نمیشناخت. کتابهایش را داخل پیراهنش پنهان کرد و از نردهای دانشگاه بالا رفت. از آنجا ماشینهای ارتش را دید که به طرف آنها میآیند از همان بالا داد زد. گاردیها آمدند و خودش را به داخل دانشگاه رساند، شعار مردم اوج گرفت و مشتها بالاتر رفت؛ مرگ برشاه، مرگ برشاه، گاردیها جلوی دانشگاه که رسیدند خیلی سریع از ماشینها پیاده شدند و به طرف نردها رفتند.
مردم در دانشگاه یک پارچه شعار میدادند، غوغایی به پا شده بود. فرمانده آنها با بلندگوی دستی از مردم خواست که متفرق شوند و گرنه دستور شلیک خواهد داد، سیدمهدی که نزدیک نبردها بود فریاد کشید: کسی که به خاطر خدا قیام کرده از گلوله شما نخواهد نرسید. ما همه از جانمان گذشتهایم و تا به هدفمان نرسیم دست بردار نخواهیم بود و از مرگ نمیترسم.
خیلی محکم حرف میزد، چهرهاش منور و چشمهایش گیرایی خاصی پیدا کرده بود. دستهایش را بالا برد و همراه بقیه شعار داد. که بلافاصله چند سرباز به طرفشان نشانه رفتند و شلیک سلاح دژخیمان را دید و برای یک لحظه فرار کرد که گویی سینهاش را به پشتش میدوزند. نتوانست سر پا بایستد و به زمین افتاد به نظرش آمد که سینهاش آتش گرفته و میسوزد، دستش را روی سینهاش گذاشت، گرمی خون خود را حس کرد خودش را با زحمت به درخت کنارش رساند آن را گرفت خواست بلند شود اما نتوانست چشمهایش خوب نمیدید، شعارها همه برایش نا مفهوم بود. به درخت تکیه داد خواست دستش را روی سینهاش بگذارد، نتوانست حس کرد که میخواهد پرواز کند و اوج بگیرد و آن بالا را میدید که عدهای در حال پروازند پیش خود گفت: آنها که بال ندارند پس چگونه پرواز میکنند. در همین حین احساس کرد که او هم میتواند برود لبخندی زد و خواست حرکت کند تا به آنها برسد اما به نظرش آمد که اسمش را میپرسند به زحمت گفت: سید مهدی سید فاطمی و بعد با شتاب پرواز کرد و اوج گرفت تا به بقیه برسد.