«من خون میدهم»، شعار یک شهید سادات انقلابی
به گزارش نوید شاهد شهرستانهای استان تهران: شهید سیدمهدی سیدفاطمی، یادگار «سیدجواد» و «طاهره» یکم فروردین ماه سال 1340 در شهرستان تهران به دنیا آمد. تا پایان دوره متوسطه در رشته علوم طبیعی درس خواند و دیپلم گرفت. این شهید گرانقدر سیزدهم آبان ماه سال 1357 در زادگاهش هنگام شرکت در تظاهرات علیه رژیم شاهنشاهی بر اثر اصابت گلوله به سر به شهادت رسید. پیکرش را در بهشت زهرای همان شهرستان به خاک سپردند.
قسمت دوم روایت برادرانه از زندگی شهید سادات «سیدمهدی سیدفاطمی» را در ادامه میخوانیم:
... همان شب من اعلامیهها را از خانه بیرون بردم و تصمیم گرفتم پخش کنم. چون اولین بار بود که دست به این کار عملی میزدم ترس و لرز زیادی داشتم. در هر صورت آن شب گذشت و آنجا بود که شجاعت و شهامت برادرم را درک کردم.
از شهامت سیدمهدی یادم میآمد که یک روز بحثی بین ما و چند تن از آشنایانمان که در ارتش و شهربانی کار میکردند در گرفت. آنها میگفتند: «شاه خدمت کرده و ...» اما موقعی که از سیدمهدی جواب میشنیدند آن وقت آیه یاس میخواندند و میگفتند: مگر ممکن است که بتوان شاه را بیرون کرد. و از این مسائل خنده دارو مضحک است. از تمدن غربی دفاع میکردند، البته هیچ چیز هم از تمدن و اجتماع اسلامی نمیدانستند. مهدی گفت: من برای اثبات اینکه امام حقیقت میگوید و شما ناآگاهید، اعلام میکنم؛ که حاضرم در این راه خون بدهم.
در همین حال که این حرف را میزد، دستش را به حالت مُشت گره کرده بلند میکرد و با فریاد این جملات را جلوی روی آنها به زبان میآورد. جائیکه ما اصلا میترسیدیم حتی از امام دفاع کنیم او داد میزد که؛ «من خون میدهم.»
آنها هم با این کارها خودت را به کشتن میدهی و مُردنت هیچ فایدهای ندارد. اما آنها نمیدانستند فریاد مردم که میگوید: سرنگون کند. در جریان روز 16 شهریور در آن راهپیمائی بزرگ شرکت کرد و من او و درحالیکه در جهت مخالف هم حرکت میکردیم و هر دو داد میزدیم: «فردا صبح، 8 صبح، میدان شهدا.»
همدیگر را دیدیم خندهای کردیم رد شدیم روز 17 شهریور ساعت 6 صبح از خانه بیرون رفت و من آن شب جای دیگری خوابیده بودم ولی چون مطمئن بودم که مهدی خودش را به تظاهرات میرساند به میدان شهدا رفتم.
ماجرای قتل عام مردم را دیدم. از آنجا که سیدمهدی همیشه در صفهای جلو بود تصور کردم شهیده شده. ساعت چهار بعدازظهر پس از این که در گیریها کمی آرام شده بود توانستم از یک تلفن عمومی به خانه تلفن بزنم پرسیدم "سیدمهدی نیامده" گفتند: نه.
من دیگر احتمال میدادم که سیدمهدی هم شهید شده باشد. از آنجا به طرف خانه حرکت کردم. به خانه نرسیده بودن که سیدمهدی را با صورت خون آلود دیدم و در میان خونهای خشکیده به صورت دودآلود و سیاه شدهاش خط اشک کاملاً پیدا بود یک عینک هم در دستش. پرسیدم کجا بودی؟
گفت: ناصر نمیدانی چقدر از مردم را کشتند و جریان عینک را پرسیدم گفت: با شروع تیراندازی در یک خانه را برویمان باز کردند و ما چند نفر بودیم که پریدیم داخل خانه. یک زن چادری هم با ما به داخل آمد. اما دم در به زمین خورد چون چادرش سیاه بود معلوم نمیشد، خون آمده یا نه، کمی دقت کرده دیدم بالای چادرش شکاف شده نگاه کردیم دیدیم گلوله به گردنش خورده و در دم شهید شده و این عینکی است که از او مانده.
یکی دو روز بعد از 17 شهریور مردم در بهشت زهرا جمع شده بودند عصر، ما در منزل بودیم و من هنوز نماز نخوانده بودم که برادرم دوید داخل خانه و گفت: ناصر مردم از بهشت زهرا دارند پیاده به سمت تهران می آیند. تا آن موقع مردم به اول جاده یادآوران رسیده بودند و مهدی گفت من می روم تو هم که نمازت را خواندی خودت برسان به سرعت بعد از نماز خودم را به محل تظاهرات رساندم.
او هم معمولاً صف جلوی تظاهرکنندهها جزو زنجیر بود آن روز جمعیت هنوز به چهار راه چیت سازی نرسیده بود که حمله مزدوران شاه شروع شد و با گاز اشک آور و شلیک تیر جمعیت را متفرق کردند. به خانه که آمدم دعا میخواندم که در قفل نباشد چون هر بار که از تظاهرات بر میگشتم و کلید را به در میانداختم اگر در خانه قفل بود میفهمیدم که سیدمهدی هنوز نیامده است. در را باز کردم دیدم مهدی هست او گفت: من هم موقع باز کردن در دعا میکردم که تو سالم برگشته باشی.