روایتی همسرانه از فرمانده شهید؛ حاج کاظم جهاد در راه خدا وظیفه میدانست
به گزارش نوید شاهد شهرستانهای استان تهران، شهید «کاظم نجفی رستگار»، یادگار «علیاصغر» و «حاجیه» سوم فروردین ماه سال 1339 در شهرستان ری چشم به جهان گشود. تا دوم متوسطه در رشته علوم تجربی درس خواند. پاسدار بود. سال 1360 ازدواج کرد و صاحب یک دختر شد. سپس به عنوان پاسدار در جبهه حضور داشت. این شهید گرانقدر بیست و پنجم اسفند 1363 با سمت فرمانده لشکر سیدالشهدا در جزیره مجنون عراق بر اثر بمباران هوایی شهید شد. مزار او در بهشت زهرای تهران واقع است.
روایتی خواندنی از همسر فرمانده شهید «حاج کاظم نجفی رستگار» را با هم مرور میکنیم:
لحظه خيلی با ارزش و طاقت فرسایی بود، برای من چون در شهری غريب بودم و همسرم در حال جدا شدن از من بود لحظهای بعد از آن برادرم برای خداحافظی به منزلمان آمد. او وارد شد ديدم محاسن و موهای خودش را حنا بسته است گفتم: محمدجان برای چه حنا بسهای؟ گفت؛ جايت خالی كه دوستان با چه شور و حالی حنا میبندند و آماده شهادت میشوند.
قيافه نورانی اين دو را هيچ وقت از يادم نمیبرم آنها رفتند و بحمدالله برگشتند و در يک يک عملياتها اين شهيد عزيز شركت داشت و تلاش و احساس مسئوليت میكردند. بعضی از مواقع كه صحبت از مدت زندگی میشد، میگفتم: مدت دو سال است ازدواج كرديم ولی روی هم 5 ماه بيشتر پيش هم نبوديم، او در جواب میگفت: آيا راضی هستی؟ من بنشينيم و جوانهای 12-13 سال بروند و شهيد شوند. پس بايد رفت. از حرف خودم پشيمان شدم معذرت خواهی كردم.
او میگفت: تقصيری نداری مصيبت و سختی زياد است خدا بايد تو را خيلی دوست داشته باشد میگفتم: كه نه اين طور كه معلوم است لطف خدا شامل حال شما و امثال شماست، در برابر اين همه بیخوابی و كار و مسئوليت باز هم میگويی من به اين انقلاب و جنگ بدهكارم پس بدان من خاک زير پای شما و امثال شما هم نمیشوم من هر كاری برای تو انجام دهم باز هم كم كاری كردهام.
کاظم به من خيلی روحيه میداد و صبرش در مقابل حرفهايی كه میشنيد خيلی زياد بود. ولی خوب بحمدالله او به آرزوی ديرينه خود كه همان شهادت بود رسيد و آن طور كه دلش میخواست شد و هر چه خواست خدا به او داد او خيلی آرزو داشت كه فرزندی داشته باشد تا اينكه خدا به ما فرزندی داد او میگفت: خيلی دلم میخواهد دختری داشته باشيم دختر خيلی عزيز است تا اينكه خدا بهما دختری داد و شهيد رستگار نام نوزاد خود را محدثه گذاشت و عجيب به اين فرزند علاقه داشت.
او مدت بيست روز بيشتر فرزندش را نديد و شهيدان رستگار، شيری و بهمنی در روز 23 اسفند با هم به منطقه عملياتی بدر رفتند و 25 اسفند با بدن پاره پاره همراه هم به لقاءالله شتافتند و واقعاً به قول خودش خدا چقدر به .بنده اش لطف دارد همان طور كه دوست داشت قبری نداشته باشد و گمنام شود همان گونه هم شد
روز سه شنبه21 اسفند بود. در خواب ديدم سيدی تلفن زده به من میگويد؛ به همسرت كاظم بگو هر چه زودتر بيا ما منتظر شما هستيم برنامه شروع شده صبح كه بلند شدم از كاظم پرسيدم كي قرار است بروي منطقه او گفت قرار است امروز تلفن بزنم براي پادگان ببينم بهمنی و شيری آماده هستند كه فردا برويم بعد براي او خوابم را تعريف كردم او از شادي سر از پا نمیشناخت، گفت؟ آقا امام حسين(ع) ما را دعوت كرده برنامه را برايم جور كرده و او با پادگان تماس گرفت ديد از منطقه برادر شهيد عباس كريمی زنگ زده و آنها را خواسته و همان روز با شهيد حسن بهمنی و شهيد ناصر شيری قرار گذاشتند و دريک ساعت حركت كردند و در يك لحظه هم همزمان با هم به درجه رفيع شهادت نایل آمد. ا
انتهای پیام/