چهارشنبه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۹ ساعت ۱۵:۰۷
نوید شاهد - همسر فرمانده شهید «حاج کاظم نجفی رستگار» نقل می‌کند: «حاج کاظم از اينكه من با او هم عقيده و همراه بودم خيلي شوق داشت و هميشه مي گفت؛ الحمداله خدا لطف زيادي نسبت به بنده حقيرش كرده است...» ادامه این ماجرا را در نوید شاهد می‌خوانید.

هم‌‎عقیده و همراه

به گزارش نوید شاهد شهرستان‌های استان تهران، شهید «کاظم نجفی رستگار»، یادگار «علی‌اصغر» و «حاجیه» سوم فروردین ماه سال 1339 در شهرستان ری چشم به جهان گشود. تا دوم متوسطه در رشته علوم تجربی درس خواند. پاسدار بود. سال 1360 ازدواج کرد و صاحب یک دختر شد. سپس به عنوان پاسدار در جبهه حضور داشت. این شهید گرانقدر بیست و پنجم اسفند 1363 با سمت فرمانده لشکر سیدالشهدا در جزیره مجنون عراق بر اثر بمباران هوایی شهید شد. مزار او در بهشت زهرای تهران واقع است.

روایتی خواندنی از همسر فرمانده شهید «حاج کاظم نجفی رستگار» را با هم مرور می‌کنیم:

بعد ازعمليات والفجر مقدماتي روز 12 فروردين 61 آمد و 13 فروردين مقدار اثاث برديم و زندگي تاكتيكي ما از آن به بعد شروع شد و مدت شش ماه را در شهر موشكي دزفول بسر برديم و بعدازمدتي به اسلام آباد غرب رفتيم و هشت ماه در آنجا بوديم و دوباره بعدازعمليات عظيم خيبر بازگشتيم.

دزفول در زير موشكهاي دزفول مدت سه ماه بوديم كه اعزام شديم به اهواز و دو ماه در آنجا بوديم كه كار شهيد رستگار منتقل شد به اسلام آباد و دوباره برگشتيم اسلام آباد او از اينكه من با او هم عقيده و همراه بودم خيلي شوق داشت و هميشه مي گفت الحمداله خدا لطف زيادي نسبت به بنده حقيرش كرده گفتم چطوراو گفت به خاطراينكه همسري نصيبم شد كه با خودم كاملاً همراه است نمي توانم به تو بگويم فقط همسر من هستي بلكه بايد بگويم همراه و دوست من هستي فراموش نكنم.

بعنوان يك خاطره بگويم كه حدود يك ماه بود كه همراه او به دزفول رفته بودم شهيد رستگار بعلت وسعت كارخيلي كم به خانه مي آمد و هر وقت مي خواست بيايد نيمه شب مي آمد و صبح زود مي رفت بالاخره يك شب ساعت9/5 شب بود كه شنيدم صداي ماشين او را مادر او كه منزل ما مهمان بود با عجله در را بازكرد ديد رستگار دستش شكسته است خيلي ناراحت شد و گريه كرد من به طرف در دويدم ديدم همسرم دستش را گچ گرفته اند و خيلي لاغر و رنگ پريده شده است با نگراني از او سوال كردم چگونه يك دستي رانندگي كردي با اين حال او گفت مگر حالم چيست؟ چرا ناراحتي وقتي پرسيدم چه شده با حالتي بغض كرده گفت: تصادف كرديم مادر او گفت: چرا مادر مواظب خودت نيستي او با همان حالت بغض گفت: خدا را شكر كن كه امام زمان يار ما بود و دلش مي خواست ما باشيم و در عمليات شركت كنيم.

يك هفته بعد از اين موضوع دوباره به خانه آمد گفت: لباسهايم را كه نو است بده مي خواهم بروم حمام گفتم چه شده لباس نو مي خواهي شما كه نمي تواني با اين دست بروي حمام او خنده اي زد و گفت: فعلاًٌ برويم كمكم كن كه من وضو بگيرم رفتم داخل حياط او گفت: همسرم مي دانم شجاعتت چه قدراست ولي دلم مي خواهد با روحيه اي شاد مرا آماده كني براي جهاد در راه خدا تو بايد مرا آماده كني براي رزم من آمده ام منزل كه گچ دستم را تو بشكني تا آماده شوم براي عمليات گفتم مي رفتي بيمارستان گچ دستت را باز مي كردي.

گفت: رفتم اما گفته اند يك ماه ديگر ولي حالا زود است بالاخره با كمك هم گچ دست را شكستيم و باند زخم ها را باز كرديم و او رفت به حمام با چه مشقتي دست را بالا و پايين مي كرد و مي گفت اگر من هستم بايد اين دست را حركت بدهم و آنقدر درد كشيد و آن دست ورم كرده را تكان مي داد.

اين را هم بگويم او در تصميم گيري خيلي قاطع و جذاب بود او با همان دست مجروح حمام رفت و لباس سپاه را بر تن كرد و مقداري عطر بخود زد و گفت دعا كنيد پيروز شويم و اگر قسمت ما هم شهادت است خدا نصيبمان كند كه چه سعادت بزرگي است که نصیبش شد.

ادامه دارد...

منبع: نویدشاهد
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده