نوید شاهد - مرتب به مادرم قرص خواب می دادیم. چند دقیقه‌ای می خوابید. دوباره سراسیمه بیدار میشد و سراغ بهروز را می‌گرفت. فردای آن روز پدرم به پادگان رفت تا ببیند چه بر سر بهروز آمده. چون اصلا باور کردنی نبود که در پادگان و در روز تعطیل چنین اتفاقی برای بهروز بیفتد. در آنجا به او گفتند که بهروز آن روز پس از کارهای روزانه اش به حمام رفته تا خود را برای مرخصی سه روزه آماده کند.

ماجرای شهادت شهید زرتشتی«بهروز باستانی»

به گزارش نوید شاهد شهرستان‌های استان تهران: شهید «بهروز باستانی» مادرم که تا آنها را دید از حال رفت. او حس کرده بود که برای بهروز پیش آمدی شده است. یکیشان از پدرم پرسید این جا خانه آقای باستانی است؟ پدرم بعد از جواب تعارف کرد و آنها وارد خانه شدند. پدرم پرسید: آیا برای بهروز مشکلی پیش آمده؟ گفتند: فقط تیری به پایش خورده و زخمی شده و الان تحت عمل جراحی قرار دارد. بهتر است شما خودتان بیایید و او را ببینید.

پدرم با عمویم و همسرم به همراه افسران رفتند تا ببینند که بهروز کجا و در چه حالی ست. به بیمارستان رفتند. بهروز هنوز در اتاق عمل بود. خیلی معطل شدند ولی هیچ کس خبری به آنها نداد. یکی از افسران پیشنهاد کرد که به خانه برگردند و قول داد به محض این که دکترها از اتاق عمل بیرون بیایند، حال بهروز را به پدرم اطلاع دهند. پدرم با حال پریشان آمد و همه پرسش های ما را بی پاسخ گذاشت و به اتاق خودش رفت. من به دنبالش رفتم تا شاید بتوانم جوابی از او بشنوم. دیدم پدرم دارد گریه می کند. گفتم: پدر چرا گریه می کنی؟ گفت: بهروز خدامرزی شده، اینها به ما دروغ می‌گویند.

همسرم دم در منتظر بود. با آمدن پدرم، به طرف اتاق پدرم آمد. پدرم را که در آن حال دید گفت: بیرون همسایه‌ها هم از صحبتهای افسران شنیده بودند که بهروز در گذشته. اینها چون نگرانی‌های ما و حال مادر را دیده بودند نخواسته بودند به یک باره این خبر را به ما بدهند. بیچاره مادرم پس از شنیدن خبر چند بار از حال رفت. همسایه ها و خویشان که خبر شده بودند در خانه ما جمع بودند. مرتب به مادرم قرص خواب می دادیم. چند دقیقه‌ای می خوابید.

دوباره سراسیمه بیدار میشد و سراغ بهروز را می‌گرفت. فردای آن روز پدرم به پادگان رفت تا ببیند چه بر سر بهروز آمده. چون اصلا باور کردنی نبود که در پادگان و در روز تعطیل چنین اتفاقی برای بهروز بیفتد. در آنجا به او گفتند که بهروز آن روز پس از کارهای روزانه اش به حمام رفته تا خود را برای مرخصی سه روزه آماده کند.

از حمام بیرون آمده لباس پوشیده و آماده برای خروج در محوطه پادگان به طرف در خروج می رفته، در همان زمان سرباز نگهبان با اسلحه اش بازی و یا تمیز می کرده، کسی نمیداند. تیری در رفته و از فاصله 150  متری به پشت بهروز اصابت و از سینه و گلویش خارج شده و به دیوار روبرو می خورد. جای برخورد تیر به دیوار را به پدرم نشان داده بودند.

سرباز خاطی را زندانی می کنند. شنیده شد که او در اثر فشار روانی و عذاب وجدان تعادل روحی خود را از دست می دهد. از طرف دیگر پدر و مادرش مرتب به پدرم مراجعه می کنند و التماس و زاری می کنند که رضایت بدهد. پدرم رضایت میدهد و او آزاد می شود.

فردا روز خاکسپاری بود. مادرم بسیار بی تابی می کرد. ما خیال داشتیم که او را در خانه نگه داریم، ولی خویشاوندان اعتقاد داشتند که باید بیاید و با واقعیت روبرو شود، وگرنه تا آخر عمر نمی تواند این پیش آمد را قبول کند و انتظار او را از پا در خواهد آورد. از طرف ارتش در مراسم خاکسپاری بهروز شرکت کردند و او را با تشریفات نظامی بدرقه کردند. ارتش در پرسه و دیگر مراسم هم شرکت کرد.

منبع: کتاب «یاد سرو ایستاده» روایتی از زندگی «جان باختگان، جانبازان و آزادگان زرتشتی از مشروطیت تا اکنون

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده