پلاک "کیومرث" در آزادسازی خرمشهر ذوب شد
چهارشنبه, ۰۷ خرداد ۱۳۹۹ ساعت ۰۹:۵۵
مادر شهید " کیومرث (رضا) انور" نقل میکند: «پسرم سه ماه برای آزادسازی خرمشهر در این منطقه بود، فرمانده اش برای منهدم کردن پلی که عراقی ها از روی آن تردد داشتند یک داوطلب می خواهد، کیومرث هم داوطلب میشود و نُه کیلو مواد منفجره را با خود میبرد و خودش هم به شهادت می رسد به طوری که پلاکش هم ذوب می شود.»
به گزارش نوید شاهد شهرستان های استان تهران، شهید جاویدالاثر کیومرث (رضا) انور متولد ۱۳۴۵ است؛ او در عملیات «الی بیت المقدس» در منطقه شلمچه به صورت داوطلبانه برای انفجار پل محل تردد صدامی ها رفته بود که خود می دانست راه بی بازگشتی است؛ اما رفت و حتی پلاک او را هم نتوانستند برای مادر منتظرش بیاورند.
قبل از به دنیا آمدن رضا، هرشب زائر حرم امام هشتم بودم
«فخرالزمان مولائیان» از پسر کوچکترش کیومرث شروع میکند؛ آخر داغ بازنگشتنش را هنوز بر دل دارد. مادر شهید میگوید: در طول ۹ ماهی که رضا را باردار بودم، هر شب در عالم خواب به زیارت امام رضا (ع) میرفتم. وقتی به دنیا آمد، پدرش دوست داشت اسمش را کیومرث بگذارد و گذاشت اما من به خاطر این خوابها همیشه او را «رضا» صدا میزنم.
وقتی در ۱۶ سالگی رفت و برنگشت به زیارت امام هشتم رفتم و گله کردم که «آقا، آخر من وقتی سر پسرم باردار بودم، هر شب زائرت بودم، چرا نشانی از پسرم به من نمیدهی؟» همین طور که اشک میریختم، به خود امام رضا (ع) قسم، پسرم رضا را دیدم که کنار ضریح ایستاده و در همان حال از هوش رفتم و بعد از این قضیه دیگر گله نکردم.
از کرمانشاه تا محله دولتآباد
حاج حسین انور پدر این شهیدان است؛ متولد ۱۳۰۲ در کرمانشاه، بازنشسته ارتش قبل از انقلاب. پیرمرد خوش صحبتی است. او در ابتدا به بخشی از زندگی خود اشاره میکند و میگوید: «در مکتب خانه درس میخواندم. بعد از اینکه مدرسههای دولتی تشکیل شد، من هم به همراه بچههایی که از دور و نزدیک میآمدند، با لباسهای متحدالشکل سر کلاس حضور پیدا میکردم. تابستانها با لباس آستین کوتاه و شلوراک به مدرسه میرفتیم. در همان نوجوانی، پدرم به رحمت خدا رفت و مادرم سرپرستی ما را به عهده گرفت و روزگار سخت ما آغاز شد.
سال ۱۳۲۸ وارد ارتش و هنگ مرزی کرمانشاه شدم. چندر غاز حقوق میدادند. در یک هنگ، صدای الله اکبر برای اقامه نماز هم بلند نمیشد. ۲۷ سال آنجا خدمت کردم اما حتی نمیخواهم خاطرات آن روزها را یادآوری کنم. سال ۱۳۳۲ با حاج خانم ازدواج کردم؛ سال ۱۳۳۶ به تهران آمدیم و در محلههای سرچشمه و نازی آباد زندگی کردیم و از سال ۱۳۵۱ به محله دولت آباد و به همین خانه آمدیم. خدا سه دختر و سه پسر به ما داد که دو تا از پسرها به شهادت رسیدند.
حاج حسین انور ادامه میدهد: ما از ابتدا خانواده مذهبی بودیم. مرجع تقلیدمان آیتالله بروجردی بود و از سال ۴۲ با حضرت امام خمینی(ره) آشنا شدیم. بچه های من از طفولیت، افتاده و سر به زیر بودند. در خانه رادیو و تلویزیون داشتیم اما موقع پخش برنامههای نامناسب و منحرف آن را خاموش میکردیم.
بچهها برای پیروزی انقلاب دست به هر کاری میزدند
بچهها و همسرم در دوران انقلاب کارشان شده بود پخش اعلامیههای حضرت امام (ره). یک بار یادم هست که کیومرث، در آذر ۱۳۵۷ در نزدیکی رودخانه صفاییه میرود تا لاستیک خراب را از آب بیرون بکشد و جلوی تانک های سربازان طاغوت بگذارد تا آنها نتوانند بیش از این به سمت شهرری پیشروی کنند که میافتد داخل آب خروشان صفائیه. ساعت دو و نیم شب آمد خانه. من یک چیزی میگویم و شما هم یک چیزی میشنوید. اگر کسی در آن سرما بیفتد داخل آب چه میشود؟! بلافاصله لباسهایش را در آوردم و بردمش زیر آب گرم. خدا خیلی رحم کرد که بچه نجات پیدا کرد.
بزرگترین آرزوی این پدر و مادر شهید دیدار با رهبر است
این بچهها شب و روزشان در حرم حضرت عبدالعظیم حسنی میگذشت. بعد از دستور امام برای فرار سربازها از پادگان، پسرم کیکاوس، از پادگان فرار کرد. یک شب به همراه آنها حرکت کردیم تا پاسگاه را بگیریم، در محله مان دو شهید دادیم و پسر دیگرم که الان جانباز است، با سرنیزه ژاندارمها به شدت از ناحیه گردن مجروح شد. آنها پسرم را داخل جوی آب انداختند و بعد مردم او را به بیمارستان فیروزآبادی بردند.»
مادر در ادامه میگوید: «من هم از مجروحیت پسرم بیاطلاع بودم. آن قدر کار داشتم که به فکر پسرم نبودم و نمیدانستم کجا هست. ما هم به همراه دیگر زنهای محله، درون بطریها را بنزین و صابون میریختیم و در اطراف شهر دنبال لاستیکهای خراب میگشتیم تا جلوی پیشروی ژاندارمها را بگیریم. الان این پسر جانبازم حتی بیمه بنیاد شهید هم نیست.»
پدر شهیدان میگوید: «انقلاب که شد کیخسرو برای ادامه خدمت به سپاه رفت و رضا هم به فرمان حضرت امام (ره) برای تشکیل بسیج، عضو بسیج مسجد امام حسن مجتبی (ع) شد و همان جا دوره آموزش نظامی را گذراند.
رضا برای رفتن به جبهه گریه میکرد
رضا از 14 سالگی به مسجد میرفت و بعد از نماز مغرب و عشا در مسجد میماند و دیر وقت میآمد. جنگ که شروع شد، می خواست به جبهه برود اما سنش کم بود و قبول نمیکردند. یک بار دیدم به خانه آمده و گریه میکند. به او گفتم: چی شده؟ او گفت: می گویند سن تو قانونی نیست و نمی توانیم تو را ببریم. به طرف سپاه رفتم و دیدم که یک ماشین جلوی در سپاه در نزدیکی حرم حضرت عبدالعظیم (ع) است که دارند نیروها را اعزام میکنند. دست رضا را گرفتم و فرستادم داخل ماشین و رفت.
رفت پل را منفجر کند، پلاکش هم ذوب شد
همین پسر کوچکم، برای آزادسازی خرمشهر، سه ماه در جبهه بود و میجنگید. پلی در شلمچه بود که صدامیها روی آن پل تردد میکردند. فرماندهشان میگوید: چه کسی داوطلب میشود تا پل محل تردد عراقیها را منهدم کند؟ رضا داوطلب میشود. هشت ـ نه کیلو مواد منفجره را با خود میبرد تا پل را منفجر کند. پل منفجر و پسرم شهید میشود. حتی پلاک او هم در این عملیات ذوب میشود. بعد از شنیدن خبر شهادت رضا، مراسم ختم برایش برگزار کردیم. آقایی آمد و در کنار من نشست در حالی که گریه میکرد گفت: من فرمانده پسر شما بودم. اما دست خالی آمدم. من به او گفتم: مگر من چیزی از شما خواستم که میگویی دست خالی آمدی؟ او گفت: نه، ناراحتم که حتی پلاک پسرت را هم نتوانستم، بیاورم.»
ادامه دارد...
منبع: سایت ساجدین ری
قبل از به دنیا آمدن رضا، هرشب زائر حرم امام هشتم بودم
«فخرالزمان مولائیان» از پسر کوچکترش کیومرث شروع میکند؛ آخر داغ بازنگشتنش را هنوز بر دل دارد. مادر شهید میگوید: در طول ۹ ماهی که رضا را باردار بودم، هر شب در عالم خواب به زیارت امام رضا (ع) میرفتم. وقتی به دنیا آمد، پدرش دوست داشت اسمش را کیومرث بگذارد و گذاشت اما من به خاطر این خوابها همیشه او را «رضا» صدا میزنم.
وقتی در ۱۶ سالگی رفت و برنگشت به زیارت امام هشتم رفتم و گله کردم که «آقا، آخر من وقتی سر پسرم باردار بودم، هر شب زائرت بودم، چرا نشانی از پسرم به من نمیدهی؟» همین طور که اشک میریختم، به خود امام رضا (ع) قسم، پسرم رضا را دیدم که کنار ضریح ایستاده و در همان حال از هوش رفتم و بعد از این قضیه دیگر گله نکردم.
از کرمانشاه تا محله دولتآباد
حاج حسین انور پدر این شهیدان است؛ متولد ۱۳۰۲ در کرمانشاه، بازنشسته ارتش قبل از انقلاب. پیرمرد خوش صحبتی است. او در ابتدا به بخشی از زندگی خود اشاره میکند و میگوید: «در مکتب خانه درس میخواندم. بعد از اینکه مدرسههای دولتی تشکیل شد، من هم به همراه بچههایی که از دور و نزدیک میآمدند، با لباسهای متحدالشکل سر کلاس حضور پیدا میکردم. تابستانها با لباس آستین کوتاه و شلوراک به مدرسه میرفتیم. در همان نوجوانی، پدرم به رحمت خدا رفت و مادرم سرپرستی ما را به عهده گرفت و روزگار سخت ما آغاز شد.
سال ۱۳۲۸ وارد ارتش و هنگ مرزی کرمانشاه شدم. چندر غاز حقوق میدادند. در یک هنگ، صدای الله اکبر برای اقامه نماز هم بلند نمیشد. ۲۷ سال آنجا خدمت کردم اما حتی نمیخواهم خاطرات آن روزها را یادآوری کنم. سال ۱۳۳۲ با حاج خانم ازدواج کردم؛ سال ۱۳۳۶ به تهران آمدیم و در محلههای سرچشمه و نازی آباد زندگی کردیم و از سال ۱۳۵۱ به محله دولت آباد و به همین خانه آمدیم. خدا سه دختر و سه پسر به ما داد که دو تا از پسرها به شهادت رسیدند.
حاج حسین انور ادامه میدهد: ما از ابتدا خانواده مذهبی بودیم. مرجع تقلیدمان آیتالله بروجردی بود و از سال ۴۲ با حضرت امام خمینی(ره) آشنا شدیم. بچه های من از طفولیت، افتاده و سر به زیر بودند. در خانه رادیو و تلویزیون داشتیم اما موقع پخش برنامههای نامناسب و منحرف آن را خاموش میکردیم.
بچهها برای پیروزی انقلاب دست به هر کاری میزدند
بچهها و همسرم در دوران انقلاب کارشان شده بود پخش اعلامیههای حضرت امام (ره). یک بار یادم هست که کیومرث، در آذر ۱۳۵۷ در نزدیکی رودخانه صفاییه میرود تا لاستیک خراب را از آب بیرون بکشد و جلوی تانک های سربازان طاغوت بگذارد تا آنها نتوانند بیش از این به سمت شهرری پیشروی کنند که میافتد داخل آب خروشان صفائیه. ساعت دو و نیم شب آمد خانه. من یک چیزی میگویم و شما هم یک چیزی میشنوید. اگر کسی در آن سرما بیفتد داخل آب چه میشود؟! بلافاصله لباسهایش را در آوردم و بردمش زیر آب گرم. خدا خیلی رحم کرد که بچه نجات پیدا کرد.
بزرگترین آرزوی این پدر و مادر شهید دیدار با رهبر است
این بچهها شب و روزشان در حرم حضرت عبدالعظیم حسنی میگذشت. بعد از دستور امام برای فرار سربازها از پادگان، پسرم کیکاوس، از پادگان فرار کرد. یک شب به همراه آنها حرکت کردیم تا پاسگاه را بگیریم، در محله مان دو شهید دادیم و پسر دیگرم که الان جانباز است، با سرنیزه ژاندارمها به شدت از ناحیه گردن مجروح شد. آنها پسرم را داخل جوی آب انداختند و بعد مردم او را به بیمارستان فیروزآبادی بردند.»
مادر در ادامه میگوید: «من هم از مجروحیت پسرم بیاطلاع بودم. آن قدر کار داشتم که به فکر پسرم نبودم و نمیدانستم کجا هست. ما هم به همراه دیگر زنهای محله، درون بطریها را بنزین و صابون میریختیم و در اطراف شهر دنبال لاستیکهای خراب میگشتیم تا جلوی پیشروی ژاندارمها را بگیریم. الان این پسر جانبازم حتی بیمه بنیاد شهید هم نیست.»
پدر شهیدان میگوید: «انقلاب که شد کیخسرو برای ادامه خدمت به سپاه رفت و رضا هم به فرمان حضرت امام (ره) برای تشکیل بسیج، عضو بسیج مسجد امام حسن مجتبی (ع) شد و همان جا دوره آموزش نظامی را گذراند.
رضا برای رفتن به جبهه گریه میکرد
رضا از 14 سالگی به مسجد میرفت و بعد از نماز مغرب و عشا در مسجد میماند و دیر وقت میآمد. جنگ که شروع شد، می خواست به جبهه برود اما سنش کم بود و قبول نمیکردند. یک بار دیدم به خانه آمده و گریه میکند. به او گفتم: چی شده؟ او گفت: می گویند سن تو قانونی نیست و نمی توانیم تو را ببریم. به طرف سپاه رفتم و دیدم که یک ماشین جلوی در سپاه در نزدیکی حرم حضرت عبدالعظیم (ع) است که دارند نیروها را اعزام میکنند. دست رضا را گرفتم و فرستادم داخل ماشین و رفت.
رفت پل را منفجر کند، پلاکش هم ذوب شد
همین پسر کوچکم، برای آزادسازی خرمشهر، سه ماه در جبهه بود و میجنگید. پلی در شلمچه بود که صدامیها روی آن پل تردد میکردند. فرماندهشان میگوید: چه کسی داوطلب میشود تا پل محل تردد عراقیها را منهدم کند؟ رضا داوطلب میشود. هشت ـ نه کیلو مواد منفجره را با خود میبرد تا پل را منفجر کند. پل منفجر و پسرم شهید میشود. حتی پلاک او هم در این عملیات ذوب میشود. بعد از شنیدن خبر شهادت رضا، مراسم ختم برایش برگزار کردیم. آقایی آمد و در کنار من نشست در حالی که گریه میکرد گفت: من فرمانده پسر شما بودم. اما دست خالی آمدم. من به او گفتم: مگر من چیزی از شما خواستم که میگویی دست خالی آمدی؟ او گفت: نه، ناراحتم که حتی پلاک پسرت را هم نتوانستم، بیاورم.»
ادامه دارد...
منبع: سایت ساجدین ری
نظر شما