شعر جنگ - صفحه 6

شعر جنگ

سموم هرز، به تاراج تو، چه مي كوشند...

دلت اگر چه گرفته،شب از چه، بي ماه است/ بخوان پرنده!سكوت بهار،جانكاه است/ دلت شكسته، پرت خسته،چشمهايت خيس

سرنوشت تو، مثل نسيم...

يك روز سرنوشت تو، سر زد به جنگ ها/ چون شيشه اي كه بگذرد، از شهر سنگ ها/ سر زد كه شيشه باشد، اما بايستد

سرگذشت زمين

نسيم آه وزيد /و من نام آخرين ستاره را/ در دستانم/ مرور كردم/ زمين چون كجاوه اي

سرفه مي كند وطعم جبهه را،در هواي كوچه،مي پراكند...

سرفه كرد و از كنار من گذشت،چفيه پوش آشناي اين محل / او هنوز سر به زير و ساده است،مرد با خداي اين محل/ مي تواني از نگاه زرد او،خوشه هاي درد را درو كني

سرفه

راه مي رد/ سرفه مي كند/ پلك مي زند/ سرفه مي كند

ساعت صفر عا شقي

اينجا حلبچه است/ صداي بمب، نفير مرگ، جغرافياي سكوت/ هفت هزار سال راه آمده ام/ هفت هزار بار مرده ام

نسيم درد مي وزد...

ببين كه مثل يك غزل،پر از هجاي زخمي ام /نسيم درد مي وزد ،به شاخه هاي زخمي ام / در انتهاي اين سفر،سري به خلوتم بزن!

زخم تو زخم دل است...

زخم تو زخم دل است،كهنه نمي شود اگر/ كهنه كه نه!مي شود،تازه تر و تازه تر/ چرخ زنان مي رسي،مرد ميان دار شهر

ز پا ره هاي زخم او، بهار ،زاده مي شود...

شبيه ابر شعله ور،دل سوار سوخته/ وفتح كرده قله را،مه شيار سوخته/ هنوز بوسه مي زند،به رد پاي زخم ها

دلم مثل نفسهايت، گرفته است...

انگار دريا،دل به رودي مي سپارد/ برسينه اش،وقتي سرم را مي فشارد/ بابا!دلم مثل نفسهايت،گرفته است اما خجالت مي كشم،باران ببارد

«حلبچه»

من از تراكم انبوه دود مي آيم/ از انتهاي فضايي كبود مي آيم/ خراب و خسته و خونين و خرد و خشم آگين/ غريب و بي كس و غميگن و مات و زخم آجين

درغياب قدمهايت...

ستيزه گر مباش!/ اي درفش طغيان‌گر حادثه مادر دستت/ بشنو!/ صداي چاووش را

درخت،فصل خزان هم،درخت مي ماند...

اگر چه شمعي و از سوختن، نپرهيزي/ نبينمت كه غريبانه، اشك مي ريزي/ بخند!گر چه تو با خنده هم،غم انگيزي

اي پيكرت،محراب زخم يادگاري ها!

بايد بگويم با تمام شرمساري ها/ چيزي نمي فهمند از بوران،بهاري ها/ اي گرد باد وموج و رود و باد وبارانها!/ اي پادشاه سرزمين بي قراري ها!

نامت آهنگ بلوغ ملكوت است...

روز ميلاد،سرشانه ي تو،خال افتاد/ مادرت خنده زنان گفت:كه اقبال افتاد/ عشق،همراه تو باليد ولي ساعت وصل

در اين شب پاييزي

غرش چشمه ي يادهاي تو/ رگ درخت عمر مرا به هيجان مي آورد / پريشان از ريشه هاي خويشم

خاكسترم را جشن مي گيرند...

بر گامهاي خسته مي خندند،نمناكي لبهاي تاولها/ زنجير مي غلطيد ومي پوسيد،در انزواي خشك مفصلها/ اين كفشهاي كهنه مي دانند،من با صداي مرگ،رقصيدم

حلبچه قهرمان

حلبچه! اي قهرمان/ عيد خون بر تو گوارا باد/ آيه‌هاي مقاومتت را

حلبچه در التهابي ديگر

دست در دست من،/ اينك بگذار،/ تا از اين شهر پر از خاطره ،/ بگويم:

حتي هوا، در آن ريه‌ها، گُر گرفته بود...

خون در ميان قلب شما، گُر گرفته بود/ حتي هوا، در آن ريه‌ها، گُر گرفته بود/ گفتي: دعا بخوان! كه خدا راحتم كند
طراحی و تولید: ایران سامانه