روایت یک ارتشی از اسارت در چنگال کومله-1:

23 روز پیاده از سنندج تا سردشت/ شهیدی که در زندان «اشکان» به صلیب کشیده شد

سه‌شنبه, ۲۶ فروردين ۱۴۰۴ ساعت ۰۹:۲۸
در اوج ناآرامی‌های غرب کشور، وقتی هنوز طنین گلوله‌ها به مرزهای خوزستان نرسیده بود، رزمندگان ارتش در دل کوه‌های کردستان با فتنه‌ای دیگر می‌جنگیدند. حسین کرد(سجادی پور)، سربازی که برای دفاع از تمامیت ارضی ایران اعزام شده بود، گرفتار اسارت دشمنی شد که رحم نمی‌شناخت. او از شکنجه و اعدام گفت، از شب‌ها و روزهایی که اسرا در آغل حیوانات خوابیدند و از یارانی که در زندان اشکان به دار کشیده شدند تا چراغ مقاومت روشن بماند. این روایت، فقط خاطره‌ای شخصی نیست؛ سندی است از مظلومیت ارتش در سال‌های آغازین دفاع مقدس.

23 روز پیاده از سنندج تا سردشت/ شهیدی که در «اشکان» به صلیب کشیده شد

به گزارش نوید شاهد؛ در روزهای آغازین دفاع مقدس، وقتی هنوز خاکریزها شکل نگرفته بودند و واژه «جنگ» تنها در خبرها طنین داشت، در گوشه‌ای از ایران، شعله‌های فتنه‌ای دیگر شعله‌ور بود. کردستان، خط مقدم مقابله با تجزیه‌طلبی شد و جوانانی از ارتش جمهوری اسلامی ایران دل به خطر سپردند تا از کیان میهن دفاع کنند. حسین کرد (سجادی‌پور) یکی از آن جوان‌هاست؛ سربازی ارتشی که به دست گروهک کومله اسیر شد و روزهای سختی را در زندان‌های روستایی مناطق کردنشین گذراند. گفت‌وگوی پیش‌رو، روایتی است تلخ و جان‌سوز از شکنجه، شهادت و غربت فرزندان این خاک.


آقای کرد، چه زمانی و چگونه به منطقه کردستان اعزام شدید؟

اوایل پیروزی انقلاب اسلامی بود که خرابکاری‌های گروهک‌های ضد انقلاب در غرب کشور پیش آمد به همین دلیل شهید چمران با تعدادی از نیروهایش برای به خاتمه رساندن غائله ضدانقلاب عازم آنجا شده بود؛ اما آن‌ها بیش از آنچه تصور می‌شد در شهر‌ها رخنه کرده و رعب و وحشت در دل مردم انداخته بودند ولی با توجه به پیچیدگی‌هایی که وجود داشت و خباثت بنی صدر نیرو‌های زیادی نتوانسته بودند به شهید چمران ملحق شوند. شهید چمران نیز نمی‌توانستند به آن صورت کاری از پیش ببرند. به همین دلیل امام خمینی (ره) در پیامی فرمودند: «اگر فرماندهان ارتش نمی‌توانند کاری کنند من خودم وارد قضیه شوم.»

پس از پیام ایشان بود که ارتش مصمم شد نیرو‌هایی را به آن منطقه برای کمک به شهید چمران اعزام کند. غرب کشور نیز مانند هر شهر دیگری پایگاهی برای حفاظت داشت، اما برای آن جریانات کافی نبود؛ بنابراین از طرف فرماندهی جلسه‌ای گذاشتند و قرار شد یک تعداد نیروی انسانی بفرستند تا قائله کردستان تمام شود. از جمله کسانی که در قالب این نیروی انسانی به کردستان رفت، من بودم. از هر لشکر ۱۵۰ نفر نیرو به مناطق کردنشین ارومیه، کردستان و سردشت اعزام شد. من هم جزو نیروهایی بودم که به لشکری در منطقه کردستان ملحق شدم.

چه شرایطی در منطقه حاکم بود؟
در آن زمان برخی از مردم کردستان به‌واسطه فقر فرهنگی و اقتصادی تحت تأثیر تبلیغات حزب کومله قرار گرفتند و تعداد اندکی از آن‌ها به این حزب پیوستند. من در همان روزها بود که برای اولین بار نام زندان «دوله‌تو» را در روزنامه «انقلاب اسلامی» بنی‌صدر دیدم، که از بمباران آن خبر داده بود. بعدها خودم در اسارت، بازماندگان همان زندان را دیدم.

بفرمایید که چگونه اسیر شدید؟
در شهریور سال ۶۰، هنگام بازگشت از یک عملیات و در مسیر مرخصی، تصمیم گرفتم از سنندج با اتوبوسی که به تبریز می‌رفت راهی شوم و در زنجان پیاده شوم. در گردنه باقرآباد–حسین‌آباد، اتوبوس‌مان توسط کومله متوقف شد. با تهدید ما را به روستایی بردند. از ترس، کارت شناسایی و پلاکم را در خاک دفن کردم و خودم را راننده ای بیکار معرفی کردم که در جست و جوی کار به کردستان آمده ام.

23 روز پیاده از سنندج تا سردشت/ شهیدی که در «اشکان» به صلیب کشیده شد

شرایط اسارت در آن روستا چطور بود؟
از کردستان ما را به سردشت منتقل کردند؛ 23 روز طول کشید تا ما را به زندانی در روستای «گِردنه» بردند. زندان ما در آن منطقه در واقع ۸ خانه روستایی بود. پشت‌بام‌ها به هم متصل و نگهبان‌ها دائم روی پشت بامها در رفت‌وآمد بودند. آغلی را به‌عنوان محل اسکان ما مشخص کردند و به هر نفر یک گونی کنفی آرد، یک کاسه رویی، یک قاشق و یک پتو دادند. زندان سقف کوتاه و فضای آن مخصوص نگهداری دام بود. از زندان هر روز مسیر یک‌ساعته‌ای را تا محل ساخت زندان جدید در «آلواتان» طی می‌کردیم.

بفرمایید که در مسیر این 23 روز تا به روستای «گردنه» برسید، چگونه گذشت؟ 
شب‌ها در مساجد روستاها استراحت می‌کردیم. گاهی روی یک زیلو یا فرش چند نفر می‌خوابیدیم و همان فرش را به عنوان پتو روی خود می‌کشیدیم تا از سرما خود را محافظت کنیم. روزها برای تهیه غذا، هر سه نفر را با یک نگهبان به خانه‌ای می‌بردند و اهالی را مجبور می کردند به ما غذا بدهند. غذایی هم که روستایی ها به ما می دادند عمدتا ماست و دوغ با نان بود. مسیر سنگلاخ و کوهستانی باعث شده بود پاهایمان تاول زده و کفشهایمان پاره شود به همین دلیل گالشهایی تهیه کرده و آن را به پا کردیم. 

خاطره‌ای از یکی از روزها در ذهن‌تان مانده است؟
بله، در حقیقت 23 روز هر ساعتش به یادمان است چراکه بسیار سخت گذشت. یادم می آید یکی از این شبها شب نیمه‌شعبان بود. ده روز فقط نان و ماست خورده بودیم. یک آن در دلم بغض کرده و به امام زمان(عج) گفتم آقا جان می دانید که در میدان خراسان جشن است، اما ما در اسارت و غربتیم. همان شب، برخلاف تصور، پیرمردی روستایی با غذایی گرم و زیاد از ما پذیرایی کرد. ئر آن زمان دوستم به نام شهید مهدی افروشه گفت دیدی آقا صدایمان را شنید! و اینگونه این اتفاق به شدت در دل ما نشست.

کسی سعی می کرد از زندان فرار کند؟ چه سرنوشتی پس از فرار نصیبشان شد؟
بله، همان روزهای ابتدایی در روستای گردنه دو بسیجی کم‌سن‌وسال به نام‌های حاجی اسفندیاری و حسن داودآبادی، با قاشق کانالی زیر زیلویشان کندند و از زندان فرار کردند؛ اما ۴۸ ساعت بعد دستگیر شدند.آنها با قاشق خاکها را در جیبشان می ریختند و بیرون تخلیه می کردند؛ آنقدر تلاش کردند تا توانستند کانالی آن سوی دیوار بکنند و فرار کنند.
بعد از اینکه آنها را دوباره اسیر کردند؛ می توانم بگویم این بدترین خاطره ای بود که از زندان یادم می آید؛ کاک رضا، رئیس زندان، همه را جمع کرد و مجبورمان کرد به آن دو آب دهان انداخته و توهین کنیم . در نهایت، همان‌جا جلوی چشم ما آن‌ها را تیرباران کردند.

شرایط اعدام‌ها چطور بود؟
زمانی که قرار بود کسی اعدام شود، ما را به اتاق‌ها می‌بردند و می‌گفتند پتو به پنجره بزنیم تا متوجه نشویم چه کسانی عزیزان ما را برده و به شهادت میرسانند. صدای رگبار در کوهستان همیشه نشانه اعدام بود. فضا بسیار سرد و وحشتناک بود. ۷۴ نفر از اسرا در این دوره اعدام شدند.خیلی وقتها زمانی که در عملیاتها شکست می خوردند تعدادی از بچه ها را از زندان بیرون می کشیدند و اعدام می کردند و در این زمینه هم زندان تصمیم گیرنده نبود بلکه چون کمیته حزب دموکرات دستور صادر می کرد این اتفاق می افتاد.یکبار ۱۷ نفر را اعدام کردند، یکبار ۱۱ نفر، یکبار ۴ نفر، ۶ نفر و حتی ۲ نفر که به عناوین مختلف می‌بردند و اعدام می‌کردند. 

بیشتر چه کسانی در معرض شکنجه بودند؟
برخلاف باور عمومی که فکر می‌کردند فقط بسیجی‌ها در معرض شکنجه بودند، ارتشی‌ها هم مورد شکنجه قرار می‌گرفتند. مثلاً آقای خیابانی که سرباز ارتش بود را در سرویس بهداشتی به‌قدری زدند که نتوانست از یکی دو پله بالا بیاید و بعد تیرباران شد. محمد قسطی (استوار ارتش)، مقدم (ستوان‌یار ارتش)، فرهنگ خلعتبری (افسر ژاندارمری) و کامبیز فردوسی (افسر وظیفه و از اولین فارغ‌التحصیلان کامپیوتر دانشگاه تهران) همگی شکنجه و اعدام شدند.
کامبیز فردوسی افسر وظیفه ارتش بود. این جوان جزو اولین نفراتی بود که فارغ التحصیل کامپیوتر از دانشگاه تهران بود. کامبیز در زندگی اش سنگین تر از قلم چیزی را بر نداشته بود. در آنجا تیربارانش کردند. کامبیز در اعتراض به کار اجباری و قانون غیرانسانی در زندان شهید شد. در حقیقت کُرد،‌ فارس، ارتشی، بسیجی، پیش‌مرگه مسلمان برای آنها فرقی نداشت.


با توجه به خفقان موجود، آیا امکان فرار موفق وجود داشت؟
نه. هیچ‌یک از فرارها موفق نبود. افرادی مانند سرهنگی‌فر، علی (احمدزاده) بذرو، داودآبادی و حاجی اسفندیاری پس از فرار دستگیر و اعدام شدند.

از انتقال به زندان آلواتان بگویید.
زندان آلواتان از بهار تا پاییز ۶۰ ساخته شد. ما خشت‌به‌خشت آن را ساختیم. فضای آن شامل ۸ اتاق، یک زیرزمین آبدارخانه، حیاط ۲۰۰ متری، سرویس بهداشتی، و یک حوض شست‌وشو بود. در این زندان نیز چند اعدام صورت گرفت.

23 روز پیاده از سنندج تا سردشت/ شهیدی که در «اشکان» به صلیب کشیده شد

شرایط تغذیه در زندان چگونه بود؟
در آلواتان، نگهبانان گونی‌های نان اضافه را کنار حیاط می‌گذاشتند و حتی توله‌سگ‌ها روی آن ادرار می‌کردند. با این حال، از شدت گرسنگی برخی بچه‌ها همان نان را می‌خوردند.

درباره انتقال‌تان به زندان اشکان بگویید.
وقتی خبر رسید قرار است عملیاتی در نزدیکی های روستای گردنه انجام شود، ما را به زندان اشکان بردند. اشکان روستایی بود بی‌آب بود، همانطور که می‌دانید در کردستان هر جا را حفر کنید از آن آب می‌آید و چشمه دارد، اما آن ده نقطه‌ای بود که با میله‌های مرزی شاید حدود پانصد متر فاصله داشت، اما قطره ای آب از زمینش نمی‌جوشید در آنجا وضعیت بسیار ناراحت کننده بود.در آنجا حتی آبی برای نوشیدن نبود به همین دلیل بسیاری از بچه ها به دلیل آب آشامیدنی ناسالم به بیماری اسهال مبتلا شده و به دلیل عدم مراقبتهای پزشکی به شهادت رسیدند.۲ نفر از این بچه‌ها که به خاطر خوردن از این آب آلوده اسهال خونی گرفته بودند فوت کردند. زندان بان‌ها برای اینکه بگویند ما دموکرات هستیم و طرفدار آزادی و مردمیم در روز یک کاسه ماست می‌آوردند با یک قاشق و در دهان هر کدام از مریض‌ها می‌ریختند. مثلا می‌خواستند اسهال‌شان بند بیاید. یک کاسه برای 30 نفر، شب می‌خوابیدیم و صدای ناله مریض‌ها بلند می‌شد. یک شب متوجه شدیم صدای یکی از بچه‌ها قطع شد و دیگر ناله نمی‌کند صبح سراغش رفتیم و متوجه شدیم او که نامش اسلامی بود، هم فوت کرده. اسلامی یک جوان رزمنده‌ای بود که شاید حدود 80 کیلو وزن داشت و حالا شده بود 20 کیلو.همانطور که گفتم شرایط بسیار بد بود و خفقان حاضر ناراحت کننده بود. فردی به نام علی احمدزاده به همراه فردی دیگر مسئول این بودند تا زباله ها را به رودخانه ای در همان نزدیکی ها ببرند، یکبار با استفاده از غفلت نگهبانان فرار کردند اما باز هم ۴۸ ساعت بعد دستگیر شدند. پس از اینکه دوباره آنها را گرفتند؛ داری مانند دار قالی دست کردند و دست و پای آنان را از 4 طرف به آن دار آویختند و تیربارانشان کردند؛ برای اینکه برای باقی بچه ها درس عبرت شود تا چند ساعت این شهدا را همانطور که به دار آویخته شده بودند، روی پشت بام گذاشتند تا برای دیگران عبرت شوند. ما را تمسخر می کردند و می گفتند اینها می خواستند به بهشت بروند حالا ما به آنجا فرستادیمشان. 

پیکر شهدا در کجا دفن می شد؟
اوایل زمانی که بچه ها را اعدام کردند، پیکر آنان را با مشخصاتشان پتوپیچ می کردند و روی آن ذکر می کردند که توسط حزب دموکرات شهید شده اند و پیکر را لب جاده رها می کردند؛ صبح تامین جاده آنان را پیدا کرده و به خانواده ها تحویل می دادند. با این کار پیکر شهدا در شهرها تشییع می شد و در نماز جمعه وصیتنامه آنها خوانده می شد؛ همین موضوع باعث رنجش حزب دموکرات و به خطر افتادن و شناسایی بیشتر آنان می شد، به همین دلیل دیگر این کار را نکردند و هر کسی که اعدام می کردند را یا همانجا رها می کردند که طعمه حیوانات شود، یا چال می کردند و پیکرهای رها شده را مردم محلی دفن می کردند. 

نحوه اطلاع خانواده‌ها از وضعیت اسرا چگونه بود؟
همسرم در دفتر نخست‌وزیری در زمان میرحسین موسوی به پیگیری وضعیتم می‌پرداخت. آقایی به نام تقی‌زاده از مسئولان اطلاعات، به او گفته بود من زنده‌ام. بعدها متوجه شدیم که جمهوری اسلامی یک جاسوس در دل زندان‌ داشت که اطلاعاتی از اسرا به بیرون منتقل می‌کرد. 

ادامه دارد... .

انتهای پیام/

 

برچسب ها
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده