مادر شهید «مصطفی فراهانی» روایت می‌کند: «مدتی از اعزام مجتبی به جبهه نگذشته بود که مصطفی هم هوای جبهه کرد. من مخالفت کردم. گفت: پس چرا به مجتبی اجازه دادید ! و برای این که رضایتم را جلب کند گفت من فقط 2-3 ماه میروم و برمی گردم.»

حضور برادرش در جبهه، مسعود را روانه جبهه کرد

به گزارش نوید شاهد شهرستان‌های استان تهران، شهید مصطفی فراهانی، یادگار «غلام‌عباس» و «زينب» يكم فروردين ماه سال 1347 در شهرستان تهران به دنيا آمد. او دانش‌آموز اول متوسطه در رشته تجربی بود و سپس به عنوان بسيجی در جبهه حضور يافت. این شهید گرانقدر هفدهم تيرماه سال 1365 با سمت نيروی اطلاعات - عمليات در مهران توسط نيروهای عراقی بر اثر اصابت تركش به سر و سينه به شهادت رسید. پيكر او را در بهشت‌زهرای زادگاهش به خاک سپردند. برادرش مجتبی نيز به شهادت رسيده است.

بیشتر بخوانید: رستگاری مبارزه با نفس است 

روایتی خواندنی از مادر گرانقدر شهید را در ادامه می‌خوانیم:

خیلی به من و پدرش احترام می‌گذاشت. همیشه کمک حالم بود. همه کارهای خانه را انجام می‌داد. بخصوص بعد از شهادت مجتبی، که من دیگر زیاد حوصله نداشتم، بیشتر کارهای خانه را او به عهده می گرفت. مدتی از اعزام مجتبی به جبهه نگذشته بود که مصطفی هم هوای جبهه کرد. من مخالفت کردم. گفت: پس چرا به مجتبی اجازه دادید ! و برای این که رضایتم را جلب کند گفت من فقط 2-3 ماه میروم و برمی گردم.

نمی‌توانستم مانعش شوم. رضایت دادم و گفتم به خدا سپردمت. مصطفی با برادرش مجتبی یک سال و نیم تفاوت سنی داشت. حدود یک سال اصلا یکدیگر را ندیدند. وقتی مجتبی جبهه بود، مصطفی به مرخصی می آمد و بر عکس یک بار که مصطفی جبهه بود، مجتبی در مرخصی. یک سال و نیم بعد از شهادت مجتبی هم جبهه رفتن را ادامه داد.

زمانی که برادرش مجتبی به شهادت رسید و خبر شهادتش را به او دادند، برای اعزام به جبهه به پادگان رفته بود. با این وجود حاضر به برگشتن نشد و گفت: باید سنگر برادرم را حفظ کنم . بعد از مراسم تشییع و تدفین مجتبی با اصرار، مصطفی را از منطقه برگرداندیم.

وقتی او را دیدم گفتم: مجتبی می گفت دفعه بعد که برگردم حجله (شهادت) مصطفی جلوی در است. با شنیدن این حرف مصطفی سرش را پایین انداخت و گفت: او لیاقت شهادت داشت که شهید شد. پس از مدتها حضور در جبهه، مهر ماه سال 64 بود که در کلاس دوم دبیرستان ثبت نام کرد و مشغول خواندن درس شد. بعد از دومین سالگرد مجتبی دوباره زمزمه رفتن سر داد و پس از امتحانات آماده اعزام شد. می گفتم: مجتبی شهید شد. تو دیگر نرو، بمان هرچه بخواهی برایت فراهم می‌کنم اما او در جوابم می‌گفت: مجتبی مرا معاف کرد، من هم محمد (برادر کوچکتر) را معاف کردم. اصرارها بی‌فایده بود و مصطفی کار خودش را کرد و رفت و کمتر از یک ماه بعد خبر شهادتش را آوردند.

انتهای پیام/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده