ماجرای جبهه رفتن محسن!
مسجد، بسیج، حاج آقا سلیمانی
محسن در مدرسهی معین (شهید رجایی فعلی) مشغول درس خواندن بود. به برکت انقلاب مسجدها شلوغتر شده بودند و پایگاههای بسیج شده بودند قبلهی دوم نوجوانان و جوانان. محسن هم مثل بقیهی بچهها از مدرسه که تعطیل میشد نان و آبی میخورد و یک راست میرفت پایگاه مسجد امام حسین (ع). با وجود منصور، آقا محمدعلی خیالش از محسن راحت بود. محسن تمام اوقات فراغتش در مسجد و پایگاه بسیج میگذشت. با آنکه هنوز به سن تکلیف نرسیده بود، اما از نماز جماعت غافل نبود.
این پسر نمازش ترک نمیشد. عشق به نماز اول وقت یک طرف و منبرهای داغ و گیرای حاج آقا سلیمانی هم یک طرف. نه تنها محسن بلکه همهی جوانان محل هر جا که بودند خودشان را می رساندند پای منبر حاج آقا سلیمانی. کلام حاج آقا سلیمانی مثل آب در اسفنج، خیلی نفوذ داشت. کمتر جوانی بود که پای منبرش بنشیند و مجذوب کلامش نشود. البته حاج آقا سلیمانی فقط با صحبت کردن اثر نمیگذاشت بلکه مهم تر از کلامش، رفتارش بود. رفتاری که جوانان تشنه را به سمت چشمهی فیض، هدایت میکرد.
نفس گرم
از نفس گرم حاج آقا سلیمانی، حال و هوای مسجد امام حسین (ع) شده بود عین کوره؛ داغِ داغ. کورهای که نوجوانان و جوانان مثل خاک واردش میشدند و طلای بیست و چهار عیار بیرون میآمدند. یکی از بچهها که داخل این کوره در حال پخته شدن بود، محسن بود. اولین اثر این کوره این بود که محسن خیلی روزه میگرفت. چه در زمستان و چه در تابستان. کمتر نوجوانی در سن او مثل او فکر میکرد. محسن هنوز به سن تکلیف نرسیده بود، اما نماز و روزهاش ترک نمیشد. روزههای مستحبی محسن شده بود عادیترین کارش. هر وقت میگفتم: محسن جان مادر! این قدر روزه نگیر! به تو که هنوز واجب نشده!
با خنده میگفت: «مادر جون، همهی ثوابش رو هدیه کردم به شما.» یعنی حتی به ثوابش هم فکر نمیکرد. این همه معرفت از وجود یک او جوان سیزده - چهارده ساله تراوش میکرد. حالا شما بگویید این بچه لايق شهادت بود یا نه؟
غبطه
محسن چهارده ساله بود که مقدمات جبهه رفتن را خودش فراهم کرد. من متوجه شدم که میخواهد به جبهه برود. به او گفتم: مادر جان سن و سال شما برای جبهه رفتن مناسب نیست. برای شما هنوز زوده که به جبهه بری.
در پاسخ به من چیزی گفت که به حال پسرم غبطه خوردم. با همان چشمان زیبایش نگاهی عمیق به من انداخت و گفت: «مادر جان! چرا نرم؟ من امروز یه سال هم از حضرت قاسم (ع) بزرگترم.»
با شنیدن این حرف تازه فهمیدم که محسن خودش را با چه ترازویی سنجیده است.