داستانی از شفاعت و کرامت امام هشتم/ امام رضا(ع) نامه سلامتی علی رو امضا کرد
به گزارش نوید شاهد شهرستانهای استان تهران: مرجان زائری همسر جانباز اعصاب و روان علی عابدینی و مولف چندین جلد کتاب در حوزه ایثار و شهادت است. وی در آستانه ولادت امام رضا (ع)، داستانی کوتاه و خاطره انگیز نوشته است که در ادامه میخوانیم:
سیاهی شب تمام شهر رو فراگرفته بود. زیر بارون خیس خیس شده بودم، تا چشم کار میکرد فقط ماشین بود و شلوغی تک و تنها اون موقع شب تو شهر غریب ... چند دقیقه یک بار سرم رو بر میگردوندم تا یک ماشین از راه برسه و سوار بشم.
لباسهام خیس شده بودن و چادرم رو به سختی جمع میکردم، راستش کمی میترسیدم. پشت سرم یک پیکان رنگ و رو رفته واستاد و صدام زد خانوم کجا؟! کمی به سمت شیشه ماشین خم شدم و گفتم حرم...
سوار که شدم بغض گلوم رو گرفته بود ... اسم حرم و یاد امام غریب بند دلم رو پاره میکرد، اشک هام پردهِ شده بودن و جلوی دیدم رو میگرفتن ... با گوشه چادرم اشکهام رو پاک کردم، راننده پیرمردی با چهره دلنشین، با سر و صورتی سفید گاهی از آیینه نگاهم میکرد. بعد از گذشتن چند خیابون از دور میدون که رد شدیم چشمم به گل دسته های حرم امام رضا(ع) افتاد، بی اختیار فقط اشک می ریختم، گاهی هم آهسته زیر لب باهاش حرف میزدم.
رطوبت خیس لباس هام و گریه هام انگار لرزه به بدنم انداخته بودن آهسته دستم رو گذاشتم روی شکمم و آروم زمزمه کردم: پسرم خوش اومدی اینم آقا، اینم "باب الحوائج" اینم امام رضا(ع)، ازش بخواه تا تموم بشه این روزهای سرد صدای راننده رو که شنیدم دستم رو تو کیفم کردم یه مبلغی درآوردم و راننده یه دفعه گفت برو آبجی، مهمون ما معلوم بدجور دلشکستهِ ای، ما رو هم دعا کن، راستش ما که غلوم این آقایم ولی قسمت نمیشه به پابوسش بریم، التماس دعا
هرچه به راننده تاکسی اصرار کردم پول نگرفت. نزدیک حرم ایستاد تا پیاده شدم، رنگ قرمز چراغ های حرم، تمام اطراف رو گرفته بود، بس زیبا و باشکوه بود. ضربان قلبم به تندی میزد و فقط اشک میریختم، خدایا؛ علی من رو تخت بیمارستانه، نیومده بودم شفا بگیرم اومده بودم ضمانت کنی بچههام و بچهِ توراهم رو یتیم بزرگ نکنم. هرچه به حرم نزدیکتر میشدم، قدمهام سنگینتر میشدن.
انگار پای رفتن به داخل حرم رو نداشتم... وارد صحن حرم که شدم از شدت سرما و گرسنگی پاهام رو روی زمین میکشیدم. این روزها خودم به یه پرستار نیاز داشتم با اون حال و احوال شده بودم پرستار علی، ولی عشق به زندگی و بچهها هنوز هم سر پا نگهم داشته بود.
این چند هفته آخر که دکتر جوابش کرده بود، سخت بریده بودم. بعد از اومدن به مشهد تنها امیدم خدا و امام رضا بود، نزدیک پنجره فولادی که شدم دستم رو محکم به میلههای فولادی گرفتم با تمام وجود زار زدم، گریه کردم، گاهی رو پنجه پام وایمیستادم تا خودم رو بیشتر به پنجره فولادی بچسبونم.
دلم یه آرامش میخواست، یک خواب یه چیزی که خستگی این چند سال رو کم کنه، حس میکردم تمام دلتنگیهام قراره امروز تموم بشه ... میونه گریهها و اشکهام هق هق گریههام به یه نفر احتیاج داشتم تا آرومم کنه، دلم برا بچههام تنگ شده بود چهره معصوم و دوست داشتنی اونا امید رو تو دلم زنده میکرد.
یه لحظه دلم میخواست، کاش مادرم پیشم بود، سرم رو روی شونش میگذاشتم و اشک میریختم، گریههام مهلت حتی فکر کردن به این که یه گوشه بشینم رو ازم گرفته بود، دستی روی شونم احساس کردم، برگشتم پشت سرم یه خانوم ایستاده بود.
دستش یه لقمه نون بود و چند تا خرما بهم تعارف کرد، بعد خوردن لقمه نون پنیر و خرما یکم جون گرفتم. خیلی بهم چسبید تنها لقمهای بود که هیچ وقت مزهاش رو نچشیده بودم. گوشه صحن نشستم. حرم خلوت بود نسیم خنکی صورتم رو نوازش میکرد، بارون بند اومده بود نگاهم به ساعت روی دیوار افتاد، ساعت نزدیک به چهار بود.
از وقتی از بیمارستان اومدم بیرون چند ساعتی میگذشت، دلم برای علی تنگ شده بود. با تبسم و عشقی نفس کشیدم، وقتی به دیدنش رفتم، بهش بگم باردارم... حس خوبی بود این روزها مُدام تب داشت، حالش خوب نبود. راستش منم این قدر از این اتاق به اون اتاق، از این بخش به اون بخش رفته بودم که فرصت نکرده بودم بهش بگم حاملهام...
کم کم هوا روشن میشد، رفت و آمد مسافرا و زائرهای امام رضا(ع) بیشتر میشدن. بعد از خواندن نماز و دعا و کمی سبک شدن بلند شدم تا به دیدن علی برم، مسئول بخش گفته بود؛ قبل از ساعت 8 صبح میتونم برم پیشش آخه بخش مردها بود زنها حق نداشتن بمونن.
بعد از خداحافظی از آقا، دلم رو بهش سپردم و گفتم: به غریبیم رحم کن، مراقبم باش. از حرم اومدم بیرون از تو کیفم آدرس بیمارستان رو در آوردم سوار یه تاکسی شدم، کاش یه جا بود حداقل استراحت میکردم یا یه آشنا تا کنارش حداقل آروم میگرفتم.
به بیمارستان که رسیدم، نزدیک یه مغازه یه بسته بیسکوییت و یه جعبه شکلات خریدم پولشو که حساب کردم. دلم خالی شد، دیگه ته پولم بود. خدایا؛ اگه تموم بشه ... تو این شهر غریب باید بیشتر مراقب بودم تا بتونم به آخر هفته خودم رو برسونم. امیدم به نتیجه آزمایش و عکسها بود، اگر تب علی قطع بشه اونوقت میتونستیم بریم شهرستان.
وارد بیمارستان که شدم، به سمت بخش مردان رفتم یه آقایی که نگهبان بود و لباس آبی تنش بود، من رو تو این چند روز دیگه شناخته بود، لبخندی زد و گفت: رفتی حرم؟! با بغضی فرو خورده با اشاره گفتم: آره...
گفت: مطمئن باش امام هشتم مریضت رو شفا میده، نگران نباش تو جوونی، خودش گره گشا است. وارد بخش شدم. تو اتاق نزدیک پنجره علی رو تخت خوابیده بود، آهسته به طرفش رفتم، فکر کردم خوابه با دستم موهاش رو نوازش کردم. آروم صداش زدم علی جان علی!
درحالی که چشمانش رو بسته بود گفت: بیدارم. رفتی حرم؟! سفارش من و بچه هام رو به امام رضا کردی؟! بهش گفتی؛ دیگه طاقت ندارم. بهش گفتی خستهام... بهش گفتی...
گریه امانش رو برید و سرش رو زیر ملافه سفید کرد و شروع به گریه کرد. دستش رو گرفتم و گفتم: تو خوب میشی. دیشب زیر بارون تو حرم کنار گنبد طلایی ازش خواستم به جوونی تو، به غربت بچههام، به منی که تنهام، به زندگیم رحم کن. شفا پیش خودش، بهش گفتم، قسمش دادم، جان پسرش جوادالائمه. مسافرم رو به سلامتی به جوادش ببخش.
علی من باردارم، تو باید قوی باشی، من و تو باید کنار بچه هامون باشیم، قول بهم بدی قوی هستی. یه دفعه سرش رو از زیر ملافه درآورد و گفت: تو چی گفتی؟! تو بارداری... وای بر من چرا به من نگفتی! این روزها خیلی اذیت شدی، بهت خیلی سخت گذشت. برق شادی تو چشمای علی موج میزد.
اون روز روحیه دوتامون خیلی خوب بود، به لطف و کرامت امام رضا(ع) دلبسته بودم. سه روز بعد علی رو مرخص کردن. یه اتاق نزدیک حرم گرفتیم و بعد استراحت پیش دکتر حقیقی رفتیم خودش با قلم محبت و مهر شفاعتش، علی من رو شفا داد.
بعد از اون سال، آخرین بستری علی بود و امام هشتم روز ولادت جوادالائمه پسری به من داد که مسافرم شد و دل و چشم همه ما را روشن کرد. از اون روزهای سخت 18 سال میگذره و من کنار مردی از جنس عشق و همراه با درد و مجروحیت جنگ، زندگیم رو سپری کردم و امام رضا(ع) خودش نامه شفاعت و سلامتی علی من رو امضا کرد.
انتهای پیام/