سه‌شنبه, ۳۱ فروردين ۱۴۰۰ ساعت ۲۳:۵۵
نوید شاهد - "مرجان زائری" همسر جانباز اعصاب و روان و مولف چند جلد کتاب در حوزه ایثار و شهادت است. وی درباره شیوع ویروس کرونا داستانی کوتاه نوشته است که پایگاه خبری نوید شاهد شهرستان‌های استان تهران آن را منتشر می‌کند.

به گزارش نوید شاهد شهرستان‌های استان تهران: مرجان زائری همسر جانباز اعصاب و روان و مولف چندین جلد کتاب در حوزه ایثار و شهادت است. وی درباره شیوع ویروس کرونا داستانی کوتاه نوشته است که در ادامه می‌خوانیم:

کرونا یک مهمان ناخوانده!

سوز سرد سرما روی صورتم نشسته بود هوای گرم اطاق و یکدفعه وارد شدن به هوای سرد تنم رو به مور مور انداخته بود، بدون هدف از خونه زدم بیرون، همسرم با اومدن این ویروس لعنتی گذاشته بود و از ترس بیماری به دل کوه پناه آورده بود نمی دونم چند روز و چند شب بود که با بچه ها تنها تو این شهر غریب زندگی  می کردم.

قبل اومدن و با خبر شدن این مهمون ناخوانده مادر پیرم رو آورده بودم تا اب و هوایی عوض کن، دلش برا  بچه هام تنگ شده  بود. از وقتی پدرم فوت شده بود کمتر به شهرستان می‌رفتم، دیوارهای شهر بعد مرگ پدرم برا م غریبه بودن دلتنگی عجیبی به سراغ م میومد تو این اوضاع و احوال مادرم  هم  اومده بود خونه ما نم نم بارون روی صورتم نشسته بود.حس عجیبی بود... واقعا چرا اومده بودم بیرون شاید نبودن تو خونه بهم کمک می کرد تا  فکر کنم پول شام  امشب رو از کجا بیارم...

چند هفته بود دیگه به مهد نمی رفتم کورنا همه چی  رو گرفته بود حتی کار من رو ما یک خانواده پر جمعیت بودیم و زندگی تو این اوضاع خیلی نگران کننده بود صدای مادرم ک موقع لباس پوشیدنم از نون سنگک می خواست یک دفعه  تکون می‌داد من که پول ندارم چه جور نون بخرم صدای دخترم مامان  داری میری بیرون سیب زمینی بخری  راستی ماکارونی هم بخر...

چه سخت بود اونا نمی دونستن من حتی  آخرین پس اندازم رو هم خرج کرده بودم دیروز غروب از داروخانه محله یک بسته قرص فشار  و یک پماد مسکن برا مادرم خریده بودم بدون  هدف همچنان  قدم میزدم صورتم کاملا خیس شده بود از ترس اینک نکنه قطره های بارون رو صفحه گوشی  م بشینه به سمت ایستگاه اتوبوس رفتم روی اولین صندلی نشسته بودم، یک خانوم بغلم  نشسته بود. و منتظر اتوبوس جلو پاش کلی خریدی بود که از فروشگاه گرفته بود.

مارک فروشگاه رو نایلون ها قشنگ دیده می‌شد. بغل  زنبیل خرید هاش کاهو خیار کرفس گرجه نگاه م رو برگردوندم اتوبوس زرد رنگ به ایستگاه رسیده بود نگاه م به آسمان و نم نم بارون و دل شکسته‌ام گره خورد خدایا منم یک زنم ولی اتوبوس رفت و من هنوز بدون هدف تو ایستگاه نشسته بودم هوا رو به تاریکی بود و ما امشب نه شام داشتیم و نه پول همه تو خونه منتظر برگشتن  من و  دستهای پر بودن چند بار صفحه گوشی م رو به بالا و پایین کشیدم تو لیست مخاطبین م نزدیک نرین نفر بهم لیلا بود دوست خیلی مهربون چند بار بهش پیام دادم و از ش خواستم فقط ۵۰ تومن اندازه پول خرج امشب برام  واریز کن...

ولی  انگار انگشت هام بی حس شده بودن نه نباید  از یکی پول بگیرم زشت و باز پیامک رو پاک کردم دوباره به سمت مخاطبین رو لیست مخاطبین شماره همسرم  اومد بالا با خوشحالی زنگ زدم از اون طرف خط  صدای گوشی مورد نظر خاموش می باشد شدت بارون  زیاد شد بلند شدم هوا دیگه کاملا تاریک شده بود صدای اذان از مسجد محله دلم رو آروم  کرد.

صورت م رو به طرف گلدسته های مسجد برگردوندم  و با دلی شکسته گفتم: خدایا من امشب می  تونم گرسنه بخوابم ولی مهمان من مادر سالخورده من نمی تونم بهش بگم نشد برات نون بخرم چند قدمی  دور شدم رو در فروشگاهی با یک بنر زرد نوشته بود به علت ویروس کورنا مغازه تا اطلاع ثانوی تعطیل است...

چه بیماری زشتی، چه بیماری بی آبرویی، یک مهمان ناخوانده و کثیف با خودم  درحال حرف زدن بودم یک دفعه  صدای زنگ پیامک گوشی م رو شنیدم زیر یک  تابلو بغل خیابون  وایستادم تا پیامک رو بخونم چه کسی ممکن بود تو بارون  سراغم رو بگیر. شاید بچه ها سفارش دارن گونه هام داغ شده بودن. گوشی م رو  در آوردم و تا پیام رو بخونم یکه دفعه انگار برق م گرفته بود از خوشحالی داشتم پس می افتادم باورم نمی‌شد...

خانوم  ابراهیمی برام  پیام فرستاده بود. سلام عزیزم حالت چطوره؟... شرمنده خیلی دیر شده هلالم کن. امروز یه حاجی گفتم: حالا ک کورنا اومده معلوم نیست فردا  زنده  باشیم. یکم به دوستم بدهی دارم واریز کن الان حاجی برات پول ریخته هلال مون کن شرمنده ترشی هات هم خیلی خوشمزه بودن واقعا ممنون...

و بعد ۳۸۰ هزارتومن واریزی باور نمی شد... خدایا متشکرم خدایا تو باشی اله و غیر خدایا هنوزم  دوستم داری خدایا  می دونستم نا امید بر نمی گردم با خوشحالی به مغازه بزرگ  محله رفتم مرغ خریدم ماست خریدم روغن خریدم و چند تا نون داغ کنجد با خوشحالی دلی شاد زنگ در رو زدم وارد خونه شدم بوسه ی به گونه مادرم نشاندم دست ش رو بوسیدم و آهسته تو دلم خدا رو شکر کردم.

اون آبروی من رو خریده بود پولی  ک ماه  ها پیش برا دوستم ترشی  درست  کرده بودم و اصلا  یادم رفته بود تو این بی پولی بهم رسونده بود ومن  چقدر خوشحال بودم که می تونم خدا رو لمس کنم ببینمش و اونم صدام رو بشنوه و او تواناست و دانا.

انتهای پیام/

منبع: نویدشاهد
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده