یک طعم افطاری و یک دنیا معرفت...
به گزارش نوید شاهد شهرستانهای استان تهران: مرجان زائری همسر جانباز اعصاب و روان و مولف چندین جلدکتاب در حوزه ایثار و شهادت است. وی در وصف ماه میهمانی خدا داستانی کوتاه و خاطره انگیز نوشته است که در ادامه میخوانیم:
هوای گرم تابستون و حیاط بزرگ و حوض پر از آب و درختای سربه فلک کشیده پهن کردن سفرهی افطار توو حیاط رو بسیار عرفانی میکرد، پدرم مرد دنیا دیدهای بود و سفرهدار بیشتر شبای ماه مبارک سفره پهن میکرد از این ور حیاط تا اون طرف سفره طولانی و بلند دختر ۸ سالهای بودم که همه توجهها بین خانواده به سمت من بود، مادربزرگم میگفت تو عزیز و دوست داشتنی هستی.
بیشتر روزای هفته رو کنار مادربزرگم قران میخوند و منم کنارش لذت خوندن قرآن رو تجربه میکردم نازدانهی پدرم بودم و یک دنیا محبت درست هر سال ماه رمضون زنای همسایهی سه چار کوچه بالاتر با خودشن قابلمهای رو میبردن و قبل افطار و اذان نذری سید محمد معمار رو میگرفتن و با خوشمزگی و لذتی که آش بَلغورش داشت صفهای طولانی رو به انتظار، تا قسمتشون بشه و کنار خونواده سر سفرهی افطار میل کنن.
خیلی آرزو داشتم تا یه سال هم من بتونم با زنا و دخترای همسایه برا گرفتن غذای نذری برم ولی هیچ وقت مادرم اجازه نمیداد شب موقع افطار همهی بزرگترها از نذری فردا حرف میزدن و همه میدونستن طبق معمول هر سال فردا نذر سید رسیده و الوعده وفا همه پدر و مادرش رو دعا میکردن و میگفتن: انشالله زنده باشه و چراغ خونش روشن داشتم با خودم فکر میکردم چه جور مادرم رو راضی کنم بتونم منم فردا با لیلا خانوم، پوران خانوم، مامان احمد برم نذری بگیرم.
بعد جمع کردن سفرهی افطار کنار بابام نشستم و با یه لحن کودکانه گفتم: بابا میشه منم فردا برم نذری بگیرم؟ بابام خندهیی کرد و گفت: تو خیلی کوچیکی، صف طولانیه اذیت میشی، فایده نداشت، حرفایی که مادرم زده بود حالا بابام میگفت: بلند شدم رفتم، اون طرف کنار باغچه بیبی جونم نشسته بود و گرم حرف با عمم یواش دستش رو تو دستم گرفتم و گفتم: بیبی جون! بابام رو راضی کن. منم فردا برم نذری بگیرم.
بیبی خیلی دوست داشتنی و قشنگ بود صورت نورانی، گفت باشه. به یه شرط فردا باید روزهی کلهگنجشکی بگیری خیلی خوشحال شدم فردا ساعتِ چار لیلا خانوم اومد زنگ در خونهی ما رو زد و به مامانم گفت: فاطمه خانوم قابلمهی کوچیک یا سطل دستهدار داری؟ یه دفعه بیبیم گفت: لیلاجان بیا داریم. داری میری زهرا رو هم ببر، مراقبش باش روزهداره خیلی خوشحال شدم دمپاییهای صورتیم رو پوشیدم و یه قابلمه برداشتم و پشت سر زنای محله رفتیم سمت خونهی سید کلی زن و مرد پشت در خونهی سید جمع شده بودن یه حال قشنگی، از داخل حیاط بوی خوش هیزم و آتیش میومد.
همه رو زمین نشسته بودن، عجیب حال عرفانی و قشنگی بود یه نیم ساعت که از انتظار مردم گذشت یه اقایی با موهای جوگندمی دَرو باز کرد و گفت: آهسته یکی یکی هر کی میرفت داخل با ظرف آش بلغور گندم بیرون میومد همه به ترتیب انگار تو صف صبحگاهی مدرسه بودن منم قابلمهم رو سفت زیر بغلم گرفته بودم و منتظر من و لیلا و فاطمه خانوم نوبتمون که شد.
وارد حیاط شدیم. یه حیاط با صفا و قشنگ چند تا دیگ کنار باغچه رو اجاق گذاشته بودن یه خانوم میانسال از ته حیاط صدا زد: عزیزان دیگه نمونید تموم شد شرمنده برین قبل از اینک لیلا با فاطمه خانوم با خانوم کل کل کنن آهسته از کنار درخت رفتم بیرون یه جور که هیشکی نفهمید خیلی دلم شکست اولین بار بود اومده بودم غذای نذری بگیرم چرا از همه کوچیکتر بودم حالا جواب بیبی رو چی بدم. از کوچهی باریکی با بیحوصلگی رد شدم بعد چند قدم قابلمه از دستم افتاد. خم شدم، قابلمه رو بردارم یه دفعه دیدم ته کوچه یه آقا وایساده داره نگام میکنه با لبخند به طرفم اومد و سر قابلمه رو بهم داد و گفت: چرا نذری نگرفتی؟ با ناراحتی سرم رو پایین انداختم و گفتم: تموم شد.
دستم رو گرفت و گفت: اینکه غصه نداره، بیا من بهت نذری بدم دستش رو روی زنگ گذاشت و در باز شد توی زیرزمین چند تا زن و مرد داشتن غذا بستهبندی میکردن آقا قابلمهی من رو داد به صاحبخونه و گفت: رضا بیا بابا مهمون امروز ما ویژهست یه غذای پُر پِیمون براش بریز من توو حیاط منتظر یکم هم میترسیدم توو این خونه تنهام.
یه دفعه یه دخترِ از من بزرگتر اومد و قابلمم رو بهم داد و گفت: التماس دعا. روزَت رو باز کردی ما رو هم دعا کن. انگار دنیا رو بهم داده بودن. باورم نمیشد واقعا من نذری گرفته بودم با خوشحالی رفتم خونه از همسایهها هم خبر نداشتم بهشونم نگفتم دارم میرم.
به خونه که رسیدم بابام جلو در حیاط منتظرم بود بیبی هم کنارش با صدای بلند گفتم: بابا منم نذری دادن وقت افطار وقتی حرف از نذری شد فهمیدم که نذری من چلوکباب بوده و یه غذای متفاوت و هرکی یه کم از اون نذری خورد منم که روزهی کلهگنجشکیم رو باز کرده بودم باهاشون خوردم ولی الان ۴۵ سال از اون نذری از اون حیاط از زنده بودن خدابیامرز بابام، بی بی و همه گذشته اما طعم اون غذا اون خونه بوی دود آتیش زیر دیگای نذری و تمام اون روزا گذشته و موند یک دنیا خاطره و یه طعم افطاری و یه دنیا معرفت...
انتهای پیام/
چه احساس قشنگی
لذت بردم امیدوارم هر روز موفق تر وسربلند تر از دیروزتون باشید خانوم
چقدر حس قشنگی داد بهم وقتی خوندم...
فوق العاده بود