ماجرای جبهه رفتن محسن!
می خواهیم همراه دوستم برای نقاشی ساختمان برویم. معلوم نیست که چند روزه برمیگردیم. نگران من نباشید.» اینها را محسن به مادرش گفت؛ اما او هیچ وقت به نقاشی ساختمان نرفت. عشق به جبهه رفتن داشت و می دانست که به این راحتی ها نمی تواند خانواده را راضی کند؛ اما این داستان را برای مادرش ساخت و راهی جبهه شد.
وقتی بعد از چند روز با سر پانسمان شده به خانه برگشت. مادر با دیدن او وحشت کرد. نمیدانست چرا سر پسر را پانسمان کرده اند. فکر می کرد که محسن برای نقاشی ساختمان این چند روز را به خانه نیامده. محسن هم پیشانی مادر را بوسید: «از نردبان افتادم، سرم شکسته است...»
فقط این بار بود که محسن بی خبر به جبهه رفت. بعدها همه از ماجرا سر در آوردند و او دفعات بعد را با رضایت خانواده به جبهه می رفت. آخرین باری که به جبهه رفت، سال 61 بود. مجروح شده بود. او را به بیمارستان انتقال دادند. ترکش های خمپاره دستها و سر و صورت او را مجروح کرده بود. ترکش ها نتوانستند جان محسن را در دم بگیرند؛ اما نه میشد آن ترکش را که به سر او برخورد کرده عمل جراحی کنند و نه دردهایش آرام می گرفت.
این ترکش او را به شهر کشاند تا با تأسیس یک هیأت مذهبی، جوانهای بسیاری را در آن جمع کند. بعد از آن عملیات محسن جانباز سی و پنج درصدی بود که نه می توانست به جبهه برود و نه دستش به شهادت می رسید. او در یک قدمی شهادت بود و انتظار می کشید تا آن یک قدم را طی کند. دوازده سال سردردهای ناراحت کننده را تحمل کرد و سرانجام ترکشها کاری شدند.
منبع: مرکز اسناد اداره کل بنیاد شهید شهرستان های استان تهران