به "محمدرضا" گفتم برو به امان خدا!
به گزارش نوید شاهد شهرستان های استان تهران، شهید «محمدرضا رجبی»، یادگار «غلامحسین» و «فاطمه» دهم اسفند ماه 1341 در شهرستان ری چشم به جهان گشود. ایشان تا پایان دوره متوسطه درس خواند و دیپلم گرفت و در سال 1362ازدواج کرد و صاحب یک فرزند شد. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. این شهید گرانقدر در بیست و یکم بهمن ماه 1364 در فاو عراق به شــهادت رسید. اثری از پیکرش به دست نیامد.
دلنوشته همسر شهید(اعظم قربانی)زندگیمان گرم و شیرین شروع شد، انگار خداوند ما را خلق کرده بود تا با هم و در کنار هم، همچون دو پرنده عاشق و صبور به تیمار هم همت کنیم و همان باشیم که خدای کریم در قرآن فرموده(زن و مرد لباس یکدیگرند)
روزها می گذشت، جبهه جاذبه ای خاص برایش داشت احساس وظیفه ای بزرگ او را بسیار مصمم می داشت این راه را عاشقانه و عاقلانه طی می کرد حتی وقتی فهمید که به زودی پدر می شود ذره ای سستی و تعلل در او ندیدم. از جبهه با شوق دیدن همسر و فرزند و خانواده می آمد و با شور و شوقی مضاعف به سمت جبهه ها برمی گشت.
ابوذر هشت ماهه بود بسیار شیرین و دوست داشتنی، حالا پدر را می شناخت برایش حرکات شیرین انجام می داد، قهقهه می زد گریه می کرد خودش را در آغوش پدر رها می کرد آرام و بی صدا، هنوز یاد نگرفته بود که او را بابا صدا بزند اما به دنبالش روی زمین می خزید و آنقدر گریه می کرد تا محمدرضا برگردد و او را به آغوش بگیرد.
در همین ایام بود که آخرین پروازش به سمت جبهه آغاز شد انگار می دانست که در این رفتن برگشتی نیست سراپا شوق و شور بود قبل از عزیمت همه وسایل زندگی را به خانه مادرم انتقال داد و دائم شوخی و بگو بخند داشت، به مادرم با شوخی می گفت: این وستیلی که یک سال و نیم به ما دادی و اینهم دخترت که با یک پسر دسته گل برایت آوردم.
خدا می داند که ذره ای در او پشیمانی و سستی نمی دیدم. وقتی به او می گفتم برو به امان خدا، شاید صدایم می لرزید و اشکم جاری می شد اما استقامت و صلابت محمدرضا مرا هم استوار می کرد، باید می رفت. محمدرضا دنیا را پلکانی برای عروج به ملکوت او از جوان بیست و سه ساله ای که حالا پدر بود و همسر، اسطوره ای ساخته بود که درکش سنگین بود.
منبع: کتاب سی مرغ عشق (زندگی نامه سی شهید شهرستان رباط کریم)