به دلش افتاده بود برنمی گردد!
او با مدرک سیکل وارد ارتش شد. با دیدن دوره های مختلف کمک بهیار شد و در بیمارستان ارتش آغاز به کار کرد. درجه کنونی ایشان استوار یکم پزشکیار است. او و خانواده اش در تهران همسایه دایی ام ، سرهنگ یزدانی بودند. در خانه دایی ام با هم آشنا شدیم.
بعد هم ازدواج کردیم، پس از ازدواج، همسرم به اصفهان منتقل شد و چند سالی آنجا زندگی کردیم. در اصفهان اجاره نشین بودیم. من با مادر و پدر فریدون همگی در یک اتاق زندگی می کردیم. با کم و زیاد زندگی می ساختم و گله ای نداشتم. همسرم بسیار خوش اخلاق و بسیار فداکار بود.
سعی او در زندگی این بود که هر چند در زندگی کمبودهایی نداشتیم، احساس بدبختی و بی پناهی نکنیم. همیشه همراه و همیار ما بود. وقتی جنگ شروع شد او را به تهران منتقل کردند که ما هم همراه او به تهران آمدیم و در خیابان سنایی ساکن شدیم. من آن روزها سه فرزند داشتیم، دو دختر و یک پسر به نام های پری بانو، فیروزه و شهریار، پسرم رشید بعد از شهادت پدرش به دنیا آمد.
در ابتدای شروع جنگ او را که پزشکیار بود همراه با کادر پزشکی به جبهه اعزام کردند. در این مدت چند دفعه به مرخصی آمد و چند بار هم تلفنی با ما تماس داشت. خانه ما تلفن نداشت به خانه دایی ام زنگ می زد و آنها مرا صدا می زدند می رفتم با او صحبت می کردم.
همیشه نگران من و بچه ها بود و مرتب مرا دلداری می داد. امیداوار بود هر چه زودتر به خانه برگردد. یک بار چون دستش شکسته بود مدتی تهران بود. تعریف می کرد که با چند نفر دیگر در یک جیپ سوار بودند که از سوی دشمن خمپاره ای پرتاب شده، همگی خود را از جیپ به پایین پرت کردند. خمپاره به جبپ خورده و از بین رفته و او در این حادثه فقط دستش شکسته بود.
خیلی از جبهه جنگ تعریف نمی کرد. بار آخری که می خواست به جبهه برگردد مثل این که به دلش افتاده بود که دیگر این رفتن برگشتنی ندارد. جدا شدن از فرزندانش بسیار برایش سخت بود. از تمام خویشان و همسایگان چه با تلفن و چه حضوری هفتم مهر ماه سال 1362 خورشیدی در کرمانشاه و در جبهه سومار به شهادت رسید.
منبع: کتاب «یاد سرو ایستاده» روایتی از زندگی «جان باختگان، جانبازان و آزادگان زرتشتی از مشروطیت تا اکنون