انتقام در عاشورا
شنبه, ۳۰ آذر ۱۳۹۸ ساعت ۱۲:۰۲
جانباز «محمد نائینی محمدی» گفت: ظهر عاشورا محشری به پا شد که نگو. خون حسینی در زگ های سپاهیان اسلام به یکباره به جوش آمد. آنان که ندای: «هل من ناصر ینصرنی» حسین زمان را شنیده و پا در میدان بلا نهاده بودند.
به گزارش نوید شاهد شهرستان های استان تهران، جانباز محمد نائینی محمدی
هشتم خرداد سال 1346 در استان تهران شهرستان پیشوا به دنیا آمد. به دلیل
علاقه خود از طریق جهاد سازندگی اقدام نمود و با عضویت نیروی مردمی به جبهه
اعزام شد. وی چندین بار به جبهه اعزام که در ششم آبان 1364 در منطقه غرب
(در جاده مهاباد) توسط گروهک کومله کمین خورده و بر اثر اصابت تیر از ناحیه
کمر، گردن و پاها به مقام شامخ جانبازی نایل امد.
انتقام در عاشورا
یک سال عید نوروز مصادف شده بود با تاسوعا و عاشورای حسینی(ع). اکیپ حاج هادی در مقر شهید مداحی در جزیره مجنون اردو زده بود. قرار بود چهل و و دو هزار سیخ کباب بپزیم. حاج هادی یک منقل غول پیکر به طول چهارمتر داد نیروهای مهندسی جهاد ساختند. یک پنکه گذاشت این طرف و یکی هم آن طرف منقل، گروهی به سرپرستی داود کبابی سیخ های کباب را آماده می کردند. من و مصطفی کوهپایه سیخ ها را روی منقل می گذاشتیم. هر کدام یک بادبزن به دست گرفته بودیم. پیش از این مجروح شده بودم و به تازگی می توانستم راه بروم در حالی که یک عصا به دست داشتم، از یک طرف باد می زدم و می رفتم آن طرف منقل و سیخ های کباب را پشت و رو می کردم. مصطفی هم از آن طرف می آمد به این طرف و همین کار را تکرار می نمود.
از عصر روز تاسوعا ما شروع کردیم به پختن کباب تا صبح روز عاشورا. هوای جزیره بسیار گرم و خفه کننده بود. به خصوص برای من و مصطفی که علاوه بر گرمتی هوا باید داغی آتش منقل چهارمتری را هم تحمل می کردیم.
کنار هُرم آتش ذغال و سوزش آفتاب سوزناک جزیره، صورتمان پوست انداخته و چشم هایمان از گریما و بی خوابی زیاد ورم کرده و شده بود یک پول قرمز! حاج هادی یک کارتن آب میوه خنک برایمان آورده و گفت:
- این آب میوه ها فقط مخصوص همین دو نفر است.
تشنگی آن قدر زود بر ما غالب می شد که کمتر از سه ساعت همه آب میوه ها را من و مصطفی سر کشیدیم. کباب ها را باید می گذاشتیم تو سردخانه و الا اگر نیم ساعت بیرون می ماند از شدت گرما فاسد می شد. صبح روز عاشورا کباب ها را از سردخانه خارج کریم و با خود بردیم خط، حاج هادی از من خواست بمانم و استراحت کنم. اما همه لذت کار به همین قسمت آخرش بود که خودت بروی برای توزیع غذا.
وارد خط که شدیم آتش دشمن بر سر و رویمان باریدن گرفت، بی انصاف ها روز عاشورا آن قدر گلوله بارانمان کردند که عاشورای محرم 61 هجری قمری را آوردند جلوی چشممان.
وارد خط که شدیم آتش دشمن بر سر و رویمان باریدن گرفت، بی انصاف ها روز عاشورا آن قدر گلوله بارانمان کردند که عاشورای محرم 61 هجری قمری را آوردند جلوی چشممان.
غذا را باید از همان خط مقدم توزیع می کردیم و می آمدیم عقب، این رسم اکیپ حاج هادی بود. اول نیروهایی که در شرایط جنگی بدتری بودند، بعد بقیه نیروها، حتی حاجی می گفت:
- اول از سنگرهای کمین که به دشمن نزدیک ترند، بعد سنگرسازان بی سنگر که بدون هیچ پناهی برای رزمنده ها جان پناه ساختند؛ بعد... به خط که رسیدیم، در همان محور اول به ما توصیه کردند برای حفظ جانمان برگردیم عقب حاج هادی مزاح کرد و گفت:
- بادمجان بم آفت ندارد. اگر جان ما قابل بود، همان سال های اول جنگ تقدیم کرده بودیم. کار توزیع غذا به خاطر نامساعد بودن شرایط منطقه، دو سه ساعت طول مشید. هر چه به ظهر عاشئرا نزدیک تر می شدیم، آتش خشم یزدیان بیشتر می شد، روح پلید یزید و یزدیان یک بار دیگر برانگیخته و این بار در کالبد صدام و بعثیون حلول یافته بود و این سوی میدان یاران حسین(ع) در زیر باران گلوله خصم کافر جان فشانی می کردند. با این تفاوت که این بار سپاه اسلام به انتقام خون سرور و سالار شهیدان کربلا و یاران باوفایش، یزدیان را به زانو درآورده بودند.
ظهر عاشورا محشری به پا شد که نگو. خون حسینی در زگ های سپاهیان اسلام به یکباره به جوش آمد. آنان که ندای: «هل من ناصر ینصرنی» حسین زمان را شنیده و پا در میدان بلا نهاده بودند، برای گرفتن انتقام خون شهدای کربلا از صدایمان کافر سر از پا نمی شناختند و آتش دشمن را با بارانی از آتش گلوله و خشم پاسخ دادند و آنان را به خاک مذلت نشاندند.
بدین ترتیب شعله های آتش دشمن فروکش کرد و فرصتی شد برای توزیع غذا.
بدین ترتیب شعله های آتش دشمن فروکش کرد و فرصتی شد برای توزیع غذا.
منبع: کتاب اکیپ حاج هادی
نظر شما