روایت سفر تا پشت در بهشت
به گزارش نوید شاهد شهرستان های استان تهران؛
برادر جانباز محمد نائینی محمدی هشتم خرداد سال 1346 در استان تهران شهرستان پیشوا به دنیا آمد. به دلیل علاقه خود از طریق جهاد سازندگی اقدام نمود و با عضویت نیروی مردمی به جبهه اعزام شد. وی چندین بار به جبهه اعزام که در ششم آبان 1364 در منطقه غرب (در جاده مهاباد) توسط گروهک کومله کمین خورده و بر اثر اصابت تیر از ناحیه کمر، گردن و پاها به مقام شامخ جانبازی نایل امد.
محمد محمدی نائینی در نه سالگی یک بار از مرگ یا آسیب جدی حاصل از تصادف خودرو جان سالم به در می برد و به عقیده کاظمی گویی خداوند او را برای سال 64 و آن اتفاق عجیب ذخیره نگه می دارد. این جانباز قصه را این گونه تعریف می کند؛ از بوکان به مرخصی آمدم و مرحوم حاج هادی جنیدی مسوول پشتیبانی جبهه و جنگ پیشوا از من خواست به دلیل شغل پدرم که کبابی بود و من هم در این زمینه وارد بودم با آنها به کردستان بروم و گفت در کنار آن قرار است فیلم مستندی به نام مائده در مورد اکیپ پشتیبانی حاج هادی ساخته شود.
به این ترتیب با آنان همراه و به خدمت رسانی و پشتیبانی آن منطقه مشغول شدیم. کارگردان مستند آقای جنت خواه و تهیه کننده اش آقای جلیلی بود و به من گفت انتهای قصه قرار است در کمینی شما، عباس تاجیک و حسین جنیدی شهید شوید. یک روز بعد از عملیات قرار بود برای رزمنده ها کباب درست کنیم. سه ماشین برای چرخ کردن گوشت به عقب بازگشتیم که در کمین افتادیم.
مینی بوس را به رگبار بستند و اولین نفر حسین صدیقی نکو بود که شهید شد. او در حالی که بیشترین خدمات را انجام می داد، هیچ گاه جلوی دوربین حاضر نمی شد. شهید جنیدی هم به زور خود را به مینی بوس رساند و یک خشاب کامل در شکم او خالی کردند، تقریباً همه شهید شدند و من شاهد زدن تیرخلاص به دوستانم بودم.
من در تیراندازی اولیه پاهایم تیرخورد. بعد که بالای سرم آمدند. دوباره تیراندازی کردند. در همان حال کتکم زدند و تیر خلاص را در گردنم خالی کردند. 16-15 تیر به من اصابت کرد با این گمان که کشته شدم رهایم کردند. دست ها، پاها و دندان هایم شکسته بود و تمام تنم تیر خورده بود که نیروهای خودی به دادم رسیدند و مرا به بیمارستان منتقل کردند.
آنجا تشخیص دادند که شهید شده ام. من می دیدم که دکتر مرا معاینه می کند و صدایشان را هم می شنیدم اما توان این که بگویم زنده ام را نداشتم. همراه شهدا من را به یک کانتینر منتقل کردند. فردا صبح که به سراغمان آمدند دکتر چراغ قوه در چشمم انداخت و متوجه شدند زنده ام.
من را به اتاق عمل بردند و نجات پیدا کردم. شانزده ماه طول کشید تا توانستم با عصا راه بروم به محض این که راه افتادم خودم را به عنوان فلج مادرزاد جا زدم و دوباره به جبهه رفتم. بعد از مجروحیت 12-10 بار دیگر به جبهه رفتم و باز شیمیایی و مجروح شدم. امروز اعلام می کنم مدیون بقیه و قدردان مردم هستم. آنها به ما لطف دارند و بهترین قاضی هستند. من برای دل خودم به جبهه رفتم و هیچ توقعی از کسی ندارم.