"قدیر" با عشق پا در خاک سوریه گذاشت
* اينطور كه دوستان آقاقدير می گويند ايشان از همان دوران نوجوانی عاشق ائمه بوده و علاقه زيادی به سفر به كربلا و بقاع متبركه داشته است. می توان گفت كه همين عشق، علاقه و ارادت او را به سوريه برد؟
سال 80 آقاقدير تازه ديپلم گرفته بود.
آمد مغازه و از من سؤال كرد: بابا اگر بخواهم كربلا بروم حلالم می كنی؟ گفتم بله! حلالت می كنم. جوابش را كه گرفت خداحافظی كرد و گفت به كربلا
می روم. كاروانمان چند ساعت ديگر حركت می كند.
گفتم باباجان حلالت می كنم ولی نگفتم الان به كربلا بروی؛ گفتم الان وضعيت مالی مان برای سفر جور نيست. گفت
انشاءالله جور می شود. اصلاً فكر نمی كردم بخواهد به كربلا برود. گفتم تازه اول جوانی اش است، ديپلم گرفته و دلش را به دست
بياورم. آن زمان از اين صندوقهای محلی داشت كه به اسمش درآمده بود و با پول همان
به كربلا رفت.
قدير به اهل بيت علاقه
زيادی داشت و يک بچه هيئتی بود. هر جا هيئت برپا بود قدير يكی از ميانداران و
علمداران هيئت بود. بيشتر از پانزده سال در خانه خودمان هيئتی به نام هيئت حضرت علي
اصغر(ع) برپا كرده بود و بچهمحلها از بچه شش ساله تا جوانان را در هيئت جمع می كرد.
برای بچهها كادو می خريد و به روحانی هيئت می داد كه اينها را به بچهها برای
آمدن به هيئت بدهد. تشويقشان ميكرد و وضو گرفتن را بهشان ياد می داد. بچهها را
به هيئت جذب می كرد. البته بسياری از اين بچه هيئتی ها صاحب زن و بچه شدهاند ولی
همچنان انس و الفتشان را با هيئت حفظ كردهاند.
زمانی كه اين بچهها پنج، شش
ساله بودند با چادر هيئت درست كرده بودند و وارد مدرسه كه شدند هيئت راه افتاده
بود. آقاقدير خودش رفت هيئت را ثبت كرد و اين هيئت در خانهمان برپا ميشد.
روحانی برايشان سخنرانی می كرد و الان نسل جوانتر عضو اين هيئت شدهاند و راه
قدير را ادامه می دهند.
* پس همين عشق و علاقه ايشان را آماده هر
كاری برای دفاع از حرم اهل بيت كرده بود؟
قطعاً! هيچ
شكی در اين نيست كه اگر عشق و علاقه به اهل بيت در دلش نبود به سوريه نمی رفت. سال
79 من يک پسر جوان 24 ساله از دست دادم. بعد از فوت او دلمان خيلی شكست. قدير می دانست
كه ما دلشكسته هستيم ولي آنقدر عشق و علاقه به انبيا در دلش بود همه اينها را
فراموش كرد. حتي مادرش ناراحتي اعصاب گرفت. آن
خانه را به مستأجر داديم و خودمان جای ديگر مستأجر شديم. با تمام اين احوالات قدير
دنبال عشق و علاقهاش بود. يک لحظه هم بدون وضو راه نمی رفت. خيلی
به دينش وابسته بود. اصلاً اينگونه نبود كه بگوييم چند نفر به سوريه رفتهاند و
حالا قدير را جو گرفته كه به سوريه برود. قدير با عشق پايش را به خاک كشور سوريه
گذاشت.
* غير از آقا قدير و برادر مرحومشان پسر
ديگری داريد؟
یک پسر ديگر دارم.
* حاجآقا فكر می كنيد دليل اين عشق و
علاقه وافر آقاقدير به اهل بيت از همان سن پايين چه بوده است؟
خداوند مهری در دل بعضي از اين بچهها
ميگذارد كه از همان زمان كه به دنيا ميآيند از بقيه آدمها سوا ميشوند. به
نظرم عشق و محبتي كه در دل قدير بود خدايي بود. خداوند از همان زمان تولد عشق را
در دلشان ميكارد تا راهشان از بقيه جدا شود. طوري نبود كه عشق و علاقهاش به
شهادت و اهل بيت يك روزه در دلش بيفتد. ميدانيد نسل جوان راههاي زيادي روبهرويشان
است و همين انتخاب را برايشان سخت ميكند. براي بعضيهايشان خيلي سخت ميشود كه
راه خدا را انتخاب كنند. خداوند جواناني مثل قدير را از قبل انتخاب كرده است.
* شما در پيدا كردن مسير زندگی قدير كار
خاصی انجام داديد؟
بالاخره ما تشويقش كرديم ولی 99درصد
خودش راهش را پيدا كرده بود. قدير در هفت سالگي جذب بسيج شد. همان زمان درجات
معنوی اش را از مسجد امام سجاد(ع) به دست آورد نه از داخل كوچه. قبل از آن هم از
وقتي زبان باز كرد خودش را داخل مسجد ديد. قدير پاي منبر بزرگ شد و يك بچهمنبري
بود. هميشه پاي سخنراني روحاني بود. الان اگر از كل شهرك سؤال كنيد بچههاي من را
ميشناسند. من سه پسر و دو دختر داشتم و اگر از هممحليها بپرسيد همه بچههايم را
از نظر دين و ايمان تأييد ميكنند. بچههايم در تشويق و راهنمايي ديگران به دين و
مذهب كم نگذاشتند. كل خانواده من پيرو خط امام هستند. حتي بعد از ازدواج مسيرشان
را جدا نكردند و با وجود مشغلههاي زياد راهشان را ادامه دادند. روزي كه براي آموزشي به تبريز اعزام شد من و مادرش او را تا دم
پادگان برديم. دستش را گرفتم گفتم اگر بخواهي در خدمتت كم بگذاري نميبخشمت. گفتم
براي اسلام خدمت پاك كن. طوري خدمت نكني كه خيانت در امانت شود. خدا را شكر او هم
سر به راه بود. اگر از همكارانش بپرسيد همهاش در حال كار بوده. در ماه 15، 16 روز
مأموريت به استانهاي ديگر براي آموزش و راهنمايي ميرفت.
* وقتی قدير قصد داشت به عنوان يكی از
مدافعان حرم به سوريه برود نظرش را به شما گفت؟
چون ميدانست ما دلشكسته هستيم اصلاً
حرفي درباره رفتنش به سوريه نگفت. ولي هر زمان كه به خانهمان ميآمد به مادرش ميگفت:
برايم دعا كن مرگم با شهادت باشد. به شوخي به او ميگفتم عزيز من جنگ تمام شده. ميگفت
افسوس كه در هشت سال جنگ تحميلي من نبودم. ولي باز خدا را شكر ميكنم الان دفاع
ديگري هست. ميگفت دفاع از كجا؟ ميگفت دفاع از حرم
زينب. خيلي درباره رفتنش به ما چيزي نميگفت و اينگونه كه دوستانش ميگويند براي
بار هفدهم يا هجدهم به سوريه رفته بود. در تهران هم چند دوره نظامي گذرانده بود و
چند گردان دستش بود و فرمانده گردان امام حسين(ع) بود. مسئوليتش زياد بود. صبح كه
به سركار ميرفت 12 شب به خانه ميآمد. من به او ميگفتم تو چند شيفت حقوق ميگيري
كه تا الان سركار ميماني؟ ميگفت بهخدا حقوق همان يك شيفت را ميگيرم. ميگفت من در هفته يك روز به دانشگاه براي درس خواندن ميروم و
بايد پنج برابر كار كنم تا اين يك روز جبران شود تا لقمهاي كه براي خانوادهام ميآورم
حلال باشد و فردا پيش حضرت زهرا شرمنده نباشم.
* اگر شما از همان اول ميفهميديد كه قدير
به سوريه ميرود با رفتنش موافقت ميكرديد؟
پدر شهید: بله!
* يعنی مشكلی با شهادت و از دست دادن پسر
ديگرتان نداشتيد؟
هيچ مشكلي نداشتم. خون بچه من از خون
بچههاي مردم كه رنگينتر نبود. مگر كسي كه سه، چهار بچه به جبهه فرستاده يا تك
فرزندش به سوريه رفته با من فرق ميكند. دلهايمان يكي است. شهادت با مرگ تفاوتش
از زمين تا آسمان است. من داغ ديده بودم و دوست داشتم پسرم دور و برم باشد ولي
قدير هدف داشت و دنبال هدفش بود. سال 80 كه به كربلا رفت چهار نفر از تشنگي و شدت
گرما جانشان را از دست دادند. آن زمان تازه راه كربلا باز شده بود و ميدانستم كه
رفتن قدير چه خطراتي دارد ولي چون ميدانستم راه بچهام راه خوبي است با رفتنش
موافقت كردم. در راه خدا چه زنده بماني چه شهيد شوي باز هم پيروز خواهي بود.
* با اينكه متأهل بود و شرايط شما و مادرش
را هم ميدانست رفتن به سوريه براي خودش سخت نبود؟
قدير كلاً از مسائل دنيوي دل كنده بود.
با وجود اينكه يك حقوقبگير بود من بارها حركتهايي از او ديده بودم كه براي من كه
پدرش هستم در توانم نبود چنين كارهايي انجام دهم. خودش را فداي دين كرده بود. راه
و هدفش مشخص بود. مال دنيا برايش ارزشي نداشت. لقمهاي هم
كه داشت دوست داشت با دوست و آشنا تقسيم كند. بگذاريد از امانتدارياش بگويم. يك
روز تلفن خانهمان زنگ خورد و من دنبال خودكار براي يادداشت ميگشتم و پيدا
نكردم. سه خودكار داخل كيف قدير بود و او خودكارها را به من نداد تا شمارهها را
يادداشت كنم. ميگفت اينها امانت پايگاه است. گفتم طرف ميلياردي ميبرد بعد تو فكر
خودكار هستي. گفت هر كس را داخل قبر خودش ميگذارند.
گفت اگر فردا پيش حضرت زهرا(س) ميآيي
و جواب ميدهي من سه خودكار را به شما ميدهم. خداوند اين بچهها را گلچين ميكند.
من اگر 10 پسر ديگر مانند قدير داشته باشم باز هم در راه خدا ميدهم.
* از شهادتش چطور باخبر شديد؟
آقا قدير چون مسئول هيئت بود قرار بود
اول محرم براي هيئتش بيايد. وقتي به او زنگ زديم گفت چند تا از بچهها آمدهاند و
بايد آموزششان بدهيم. همان موقع آقاقدير تيري به دستش ميخورد و مجروح ميشود و
به تهران برنميگردد. ما از مجروحيتش اطلاع نداشتيم. سهشنبه عكسش را با گوشيهاي
جديد براي خانمش فرستاد و گفت من پيش آقااباالفضل(ع) شرمندهام، آقا اباالفضل دو
دستش را از دست داد و من يك دستم را. فردايش به شهادت ميرسد و پنجشنبه خبر
شهادتش را به ما دادند. چند عكس با شهيد همداني گرفته بود و پيغام داده بود سردار
همداني به من يك مأموريت داده تا تمامش نكنم برنميگردم تهران. فقط همسرش در جريان
بعضي از سفرهايش به سوريه بود. يكي از ياران سردار همداني بود.
* نبودش با اين پركاري و تلاش خيلي محسوس
است؟
جانشين لشكر وقتي به اينجا آمد گفت من ميدانستم بالاخره آقاقدير يك روز شهيد ميشود فقط ايكاش آقاقدير سه، چهار سال بيشتر ميماند و براي مملكتش كار ميكرد. همكارانش ميگفتند قدير كارهاي فرهنگي زيادي در منطقه يافتآباد انجام داده است. ماه رمضان اينجا بوده و روزههايش را اينجا گرفت. يك روز آپانديسش عود كرد و ما او را در بيمارستان بستري كرديم و عمل شد. يكي از همتختيهاي آقاقدير از رزمندگان زمان جنگ بود و آمده بود كمرش را عمل كند. صحبت از هيئت و جنگ ميكرد و آقاقدير هم لذت ميبرد. من كنار آقاقدير نشسته بودم به آقاقدير گفت شما كارتان چي هست؟ تا من آمدم بگويم پسرم سپاهي است گفت من در سپاه پيمانكار و گچكار هستم. آن بنده خدا خنديد و پيشاني قدير را بوس كرد و گفت من هم در سپاه گچكار بودم.
انتهای پیام/