همسر شهید «حسین تقی» می گوید: وقتی جنگ شروع شد بعد از مدتی عراق حمله کرد و سردخانه آبادان را زده بودند،‌ در آن موقع عده ای داوطلب خواسته بودند که گوشت را از آبادان به تهران بیاورند که گوشتها فاسد نشود. حسین خودش را معرفی کرده بود و خواسته بود که داوطلبانه به آبادان برود.
شهیدی که در روزهای آغازین جنگ بی نشان شد...
به گزارش نوید شاهد شهرستان های استان تهران، شهید حسین تقی یکم خرداد ماه 1327 در خانواده ای متوسط در شهرری دیده به جهان گشود. در زمان کودکی پدرش را از دست داد. به دلیل وظیفه شناسی و مسئولیت پذیری که نسبت به خانواده اش داشت درس و مدرسه را رها کرد و مشغول به کار شد. در سن نوزده سالگی با هم ازدواج کردیم و نحوه آشنایی ما از طریق نسبت فامیلی دوری که داشتیم بود.

از روی حجابم مرا پسندیده بود

ایشان در وزارت کشاورزی مشغول به کار بودند. در مدت زمانیکه با ایشان آشنا شده بودیم وقتی علت انتخاب مرا از ایشان پرسیدم، ایشان بیان کردند که من راننده هستم و دائم در حال مأموریت هستم، دوست دارم  وقتی به مأموریت می روم از بابت خانه خیالم راحت باشد و حجاب شما هم برای من خیلی مهم بوده است. بدین ترتیب بعد از مراحل مقدماتی با هم ازدواج کردیم.

با کانتینر مردم را به راهپیمایی می برد

در زمان انقلاب ایشان همواره در راهپیمایی ها شرکت می کرد. حتی مردم را سوار کانتینر می کرد و به محل تظاهرات می برد و بعد از راهپیمایی هم باز می گرداند. یک بار به ایشان گفتم: شما با این ماشین ما را به گردش نمی برید و می گویید مال بیت المال است و استفاده از آن درست نمی باشد پس چگونه مردم را به تظاهرات می برید؟ در جواب به من گفت: این انقلاب مال مردم است و این ماشین هم برای مردم است. من که استفاده شخصی نمی کنم بلکه مردم را می برم.

شوق زندگی داشت

خیلی وظیفه شناس و منظم بود و هرگز کاری خلاف شرع و دین انجام نمی داد. بسیار متدین و با خدا بود و برای رزق و روزی حلال سخت کار و تلاش می کرد. و شوق و ذوق عجیبی برای زندگی داشت. همیشه هم خوشحال بود و در مدت زندگی مشترکمان هر چه که در توان داشت انجام می داد.

حدودا ده سال و شش ماه زندگی مشترک داشتیم که ثمره این زندگی دو فرزند پسر و یک دختر بود. به تربیت فرزندان اهمیت خیلی زیادی می داد به طوری که زمان شهادت ایشان فرزند بزرگم حسن هفت ساله بود و طوری او را بزرگ کرده بود که فردی کاملا مذهبی و متدین بار آمده بود و از هفت سالگی نماز می خواند.

اهمیت به نماز

خودش هم به نماز اهمیت خاصی میداد. در زمان انقلاب حتی اگر میهمان داشتیم یا سر سفره غذا بودیم وقتی که اذان می داد به پشت بام می رفت و الله اکبر سر میداد. به حضرت علی(ع) علاقه خاصی داشت و همیشه در کارها به حضرت علی(ع) متوسل می شد.

داوطلبانه اعزام به جبهه شد

وقتی جنگ شروع شده بود،‌ بعد از مدتی که عراق حمله کرده بود و سردخانه آبادان را زده بودند،‌ در آن موقع عده ای داوطلب خواسته بودند که گوشت را از آبادان به تهران بیاورند که گوشتها فاسد نشود. حسین خودش را معرفی کرده بود و خواسته بود که داوطلبانه به آبادان برود و این کار را انجام دهد. ولی  راجع به این موضوع اصلا چیزی به من نگفت و فقط گفت که برای انجام مأموریت به بندرعباس می روم.

حسین جاویدالاثر شد...

وقتی رفت هرگز برنگشت تا مدتی مفقودالاثر بود که به ما گفتند ایشان در اسارت در عراق هستند. در هنگام برگشت به تهران ایشان را اسیر کرده اند. و هرگاه عده ای از اسراء آزاد می شدند به ما می گفتند که در فلان زندان با ایشان بودیم. و تا به حال از ایشان خبری نداریم. ولی در این مدت که ایشان مفقودالاثر بودند در عالم خواب و رؤیا با من ارتباط برقرار می کنند و همواره به من کمک می کنند و اگر من مشکلی داشته باشم مرا راهنمائی می کنند. همواره خوشحال هستند و در مکان زیبایی ایشان را می بینم.

وجود معنوی شهید

بعد از حدود یک سال که ایشان مفقود بودند شبی پسر کوچکم که چهار ساله بود بیمار شد و تب کرد. زمان خاموشی بود و همه جا تاریک بود و دو فرزند دیگرم خواب بودند. دائم با خودم فکر می کردم که چه کنم؟ همانجا ناگهان خوابم برد و درخواب ایشان به من گفت: بلند شو و بچه را به دکتر برسان و همانجا از خواب بیدار شدم و سریع بچه را برداشتم و راه افتادم. وقتی به سر خیابان رسیدم خیلی نگران بودم که چگونه خود را به اورژانس برسانم که ناگهان ماشینی ایستاد تا مرا سوار کند. ابتدا می ترسیدم که سوار شوم و دلشوره داشتم وقتی در ماشین را باز کردم و صدای نوار روضه آقای کافی به گوشم رسید دلم آرام گرفت و سوار شدم. ولی فراموش کردم که مسیر را به راننده بگویم و او هم چیزی نپرسید. چند دقیقه بعد متوجه شدم که جلوی اورژانس مرا پیاده کرد. وقتی برگشتم کرایه را حساب کنم متوجه شدم که ماشین نیست. سریع پسرم را به اورژانس رساندم که به او سرم وصل کردند و پزشک او را معاینه کرد.

صدای اذان صبح به گوشم رسید، رفتم تا در نمازخانه بیمارستان نماز بخوانم و وقتی نمازم تمام شد متوجه شدم که آن فردی که مرا به بیمارستان رساند از کجا می دانست که من می خواهم به بیمارستان بروم و ناگهان هم ناپدید شد؟ خدا را شکر کردم که در آن موقع شب و آن تاریکی به من کمک کرد.

همیشه وجود ایشان را در کنار خودم و بچه ها احساس می کنم

ایشان همواره به من کمک می کنند مرا راهنمایی می کنند. وقتی پسر بزرگم قصد ازدواج داشت، من خیلی نگران بودم که آیا این وصلت نیکوست؟ شب خواب دیدم که ایشان به من می گویند که خانه خوبی را انتخاب کرده اید دنبال آن باشید و به این ترتیب با راهنمایی شهید پسرم ازدواج کرد و هم اکنون هم بسیار خوشبخت است و زندگی خوبی دارد. پسر دیگرم در رشته مدیریت بازرگانی دانشگاه شهید بهشتی و دخترم هم در دانشگاه علامه درس می خواند. خدا را شکر می کنم و راضی به رضای او هستم.

حجی به نیابت از شهید

سالی که برای حج به خانه خدا مشرف شده بودم بعد از اتمام مراسم حج تصمیم گرفتم که به نیت شهید هم حج را به جا آورم و این کار را هم کردم و به جای شهید محرم شدم و مراسم را به جا آوردم. همان شب خواب شهید را دیدم که خیلی شاد و خوشحال است و چمدان های مرا برداشته و جلوتر از من می رود و فهمیدم که خیلی خوشحال شده است.

هر جایی که میروم اول شهید را یاد می کنم

هر گاه به یک مکان زیارتی می روم همواره به یاد ایشان هستم. چند سال پیش هم که برای  زیارت امام حسین(ع) به کربلا رفته بودیم،‌ یک شب خواب دیدم که ایشان به همراه عده ای جوان هستند و دور ضریح امام حسین(ع) سینه می زنند. و هر چه تلاش کردم خود را به ایشان برسانم نتوانستم. می خواستم از ایشان بپرسم که تا به حال کجا بودند و چه کار می کردند ولی نتوانستم با ایشان صحبت کنم و ایشان فقط لبخند می زد و خوشحال بود که از خواب بیدار شدم.

رویای صادقه

یک شب دیگر خواب دیدم که به خانه آمده بودند یک طرف صورتشان بسیار می درخشید و نورانی بود و نیمه دیگر صورت معمولی بود. به ایشان گفتم: چرا فقط یک طرف صورت شما می درخشد؟ رو به من کرد و گفت: این قسمت نورانی مال محمد است و طرف دیگر مال حسن است. محمد پسر کوچکترم می باشد و نسبت به برادر بزرگش متدین تر می باشد.

گاهی اوقات که از حرفهای بچه ها ناراحت می شوم یا فشارهای روحی زیادی دارم به خوابم می آید ولی هرگز سرش را بلند نمی کند و سرش را زیر نگه می دارد و سری می زند و دوباره می رود. همواره به یاد ما می باشد و اگر مشکلی داشته باشیم راه حل آن مشکل را نشان می دهد.

دخترم هرگز پدرش را ندید...

دخترم با اینکه هرگز پدرش را ندیده است ولی می گوید هرگاه مشکلی داشته باشم پدر به خوابم می آید و راه حل مشکل را به من نشان می دهد و یا هرگاه ناراحت باشم به خوابم می آید و مرا نوازش می کند و دلداری می دهد.

این شهید گرانقدر در بیست و ششم مهر ماه 1359 با سمت راننده در ماهشهر به اسارت درآمد و به شهادت رسید و تا کنون اثری از پیکرش به دست نیامد.

آری شهید خود نبود ولی یاد و خاطرش و کمکهای غیبی او همواره ما را کمک کرده است و مخصوصا به من برای تربیت فرزندانش و خدا را شکر میکنم که فرزندان شهید راه ایشان را ادامه میدهند. یاد و خاطرش گرامی باد و روحش شاد باد.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده