با من آشتی می کنی؟
روایتی خواندنی از خواهر شهید علی اصغر کزازی را در ادامه می خوانید؛
یادم می آید روزی که مادر یک دامن برای من خریده بود و یک دمپائی پاشنه دار ورنی برای خواهر دیگرم تا به مسافرت برویم. ما به شهرستان رفتیم خانه دایی بودیم که اصغر رفته بود به اتاق دیگر و دامن و جوراب و دمپائی پاشنه دار خواهر ها را پوشیده بود.
با سری ماشین کرده به جمع ما آمد و همه که انتظار چنین منظره ای را نداشتند شروع به خندیدن کردند و دائی که دور بینیش آماده بود گفت همین جا بایست تا عکست را بگیرم و الان آن عکس یادگار آن روز در آلبوم اصغر است.
خاطره ای از یکی از دوستانش او می گفت: با چند تا از دوستان به زیارت امام زاده داوود رفته بودیم در آنجا بعد از زیارت و خرید و خوردن غذای دسته جمعی صدای اصغر بود که به جمع ما رونق بیشتری بخشید بعد از خواندن او در راه برگشت هر کدام قاطری کرایه کردیم و سوار شدیم اصغر که همیشه به فکر شاد کردن دیگران بود برعکس بر قاطر سوار شده بود و با دست به پشت قاطر می زد و من که دوربین داشتم در همان حال از او عکس گرفتم و آن عکس هم الان یادگار آن روز در آلبوم عکس اصغر است.
دو ماه به عید نوروز مانده بود که اصغر که با همه زیاد شوخی می کرد جلوی یکی از اقوام که منزل ما بود به من که دو سال از او کوچکتر بودم گفت پیرزن و من که خیلی زودرنج بودم ناراحت شدم و با او قهر کردم . او که طاقت قهر را نداشت بارها برای اینکه با من آشتی کند پیش قدم شد ولی من به او اعتنایی نکردم .
قهر ما دو ماه طول کشید تا عید نوروز شد، همه ما سر سفره هفت سین نشسته بودیم و بعد از خواندن قرآن پدر سال تحویل شد و پدر و مادر همه ما را بوسیدند و عید را تبریک گفتند خواهرها و برادرها هم همدیگر را بوسیدند و تبریک گفتند اصغر هم آمد مرا بغل کرد و گفت باز هم آشتی نمی کنی من هم که غرور زیادی داشتم گفتم نه.
او گفت از پارسال تو با من قهری. آنقدر کینه ای نباش دنیا ارزش نداره. من که قصد رنجاندن ترا نداشتم با تو شوخی کردم. حالا مرا می بخشی؟ من که خودم هم دلم می خواست آشتی کنم با اشاره پدرم او را بغل کردم و گریه سر دادم این خاطره بزرگ او همیشه به یاد من هست تا آخر عمر.
منبع: مرکز اسناد اداره کل بنیاد شهید شهرستان های استان تهران