نگاهی به زندگی شهید «علی اصغر کزازی»
به گزارش نوید شاهد شهرستان های استان تهران؛ شهید علی اصغر کزازی در سال 1349در شهرستان ری متولد شد او که خانواده ای مذهبی داشت نامی از ائمه برایش انتخاب کردند علی اصغر با وجود عمر کوتاهی که داشت زندگی پر از فراز و نشیب و پر از خاطره ای داشت. او از همان سن کودکی دارای هوش و استعداد بالایی بود .
پدرش مغازه خواروبار فروشی کوچکی داشت که با منزل 50 متری فاصله داشت و او روزها به مغازه پدر می رفت. یک روز که مادر او را به خیابان برده بود راه بازار رایاد گرفته بود و چند روز بعد به مادرش گفته بود کفش هامو بپوش می خوام برم خیابون.
مادر که فکر می کرد او می خواهد مثل هر روز به مغازه برود کفشهایش را پوشیده بود و او هم به تنهایی راه خیابان را پیش گرفته بود و به شاه عبدالعظیم رفته بود و مادر که پس از ساعتی از غیبت او نگران می شود موضوع را می فهمد و به جستجوی او می رود و او را در یکی از خیابانهای ری در حالی که روی کاپوت یک ماشین نشسته بود پیدا می کند. همه در خانه او را اصغر صدا می زدند .
با در همان سه سالگی با سر در ظرف آب جوش می افتد و به طور شدیدی می سوزد و با مداوای دکتر و پرستاری مادر بعد از مدتها بهبودی می یابد و بعد از دوران طفولیت اصغر که هفت ساله شده بود به دبستان می رود و خوب درس می خواند از همان سالهای اول دبستان در خانه به کمک پدرش قرآن می خواند.
پدرش هر چند وقت یکبار در خانه هیئت قرائت قرآن برگزار می کرد و اصغر به همراه برادرش اکبر که ازاو دو سال بزرگتربود بعد از خواندن قرآن از مهمانها پذیرایی می کردند از سالهای چهارم و پنجم دبستان اصغر به فعالیتهای هنری در مدرسه مشغول شد.
او که از صدای خوب و رسایی برخوردار بود صبحها در مدرسه برنامه صبحگاه اجرا می کرد قرآن می خواند و تکخوان گروه سرود بود . او به این کار در دوره راهنمایی هم ادامه داد تا از محبوبیت خاصی برخوردار شد بطوری که از طرف مدرسه او را به همراه گروهی از دوستانش به اردوی منطقه جنگلی بردند.
تا برای چند روزی هم برای برادران رزمنده برنامه اجرا کند. او در مدرسه هر ساله در مسابقات سراسری قرائت قرآن با صوت و سرود و تکخوانی شرکت می کرد و همیشه صاحب رتبه اول می شد و لوح و تقدیر نامه دریافت می کرد .
اقوام و خویشاوندان هم که از صدای رسای او مطلع بودند هرگاه که صله ارحام به جا می آوردند از اصغر می خواستند که با صدای گرمش محفل آنها را گرما ببخشد حتی صدای او را ضبط می کردند او که دارای شش خواهر و دو برادر بود و در خانواده ای پر جمعیت بزرگ شده بود خانواده اش را خیلی دوست داشت.
و با آنها بسیار مهربان بود او دارای اخلاقی خوش و
چهره ای بشاش و خنده رو بود و به همه توصیه می کرد که خنده رو باشید. او که حالا
دیگر جوانی رعنا و خوش اندام شده بود و در میان اهالی محله هم جایی برای خود باز
کرده بود شبها به مسجد می رفت و با صوت زیبایش اقامه نماز را برای نماز گزاران
قرائت می کرد .
علی اصغر در خانه هم به کارهای هنری دیگری چون کشیدن نقاشی با خمیر روی شیشه بنام (ویترای) و دوختن کوبلن می پرداخت حتی او که به مادر علاقه بسیار فراوانی داشت روزها به آشپزخانه می رفت و با بوسه زدن به صورت مادر و ناخنک زدن به غذا از او می خواست که به او آشپزی بیاموزد.
او که به موتور و موتور سواری خیلی علاقه داشت با کمک خانواده موتوری برای خودش خرید که روزها با آن خواهرش را به کلاس خیاطی می برد و حتی یکبار با همان موتور چنان تصادفی کرد که برای بار دیگر خطر از سر او گذشت تا اینکه به سن هجده سالگی رسید و به خدمت مقدس سربازی رفت .
او که محل خدمتش در ارومیه شهر سلماس بود در میان رفقا و فرماندهانش هم محبوب شد و او که در نوجوانی به فعالیتهای ورزشی در خانه و باشگاه مثل طناب زدن و ، فوتبال و تکواندو مشغول بود و کمربند مشکی داشت در سلماس هم برایش کلاسی دایر کردند و مربی تکواندو شد و به آموزش سربازان علاقه مند پرداخت و برنامه های صبحگاهی پادگان را نیز اداره می کرد .
او که هجده سال بیشتر نداشت ولی چون مدیری با تجربه همه کارها را اداره می کرد و بعد از سه ماه خدمت به وطن و مردمش در مأموریتی برای شناسایی منطقه به کمین کردها افتادند و به همراه فرمانه اش در سن نوزده سالگی در سال 1369 شربت شهادت را نوشید .
بعد ها هم خدمتان و فرماندگان دیگر او می گفتند که کردها او را زیر نظر داشتند و از هوش و زندگی اصغر که در این مدت کوتاه خدمت چنین محبوبیتی به دست آورده هراس داشتند و منتظر فرصت بودند آنها دست و دندانش را با قنداقه تفنگ شکسته بودند و شش تیر به بدنش زده بودند.
و او را به شهادت رساندند که لعنت خدا بر آنها باد . بعد از شهادت او مادر که تحمل دوری او را نداشت و بسیار بی تابی می کرد گذشته اصغر را مرور کرد و وقتی که یاد می آورد که بارها چطور خطر از سر او گذشته بود حتی یاد می آورد.
وقتی را که مادر او را شش ماهه باردار بود برقی چنان قوی او را به سینه دیوار می کوبد که مادر شکه شده و برای مدتی نمی توانست حرف بزند و همه می گفتند که فرزند او در شکم حتماً مرده است ولی او سالم پا به دنیا گذاشت .
وقتی خواهران اصغر برای مادر یاد می آوردند آن وقتهایی را که اصغر همیشه صفحه آخر دفتر های مشقش را می نوشت (شهید محمد علی اصغر کزازی) و مادر به او گله می کرد که چرا مگر حسرت داری که شهید شوی ؟
او در جواب می گفت من آخر شهید می شوم حتی مادر یاد می آورد وقتی را که او کودکی هفت ساله بود و روزی از خواب برخاست و گفت که من خواب خدا را دیدم ، آمده بود و با من بازی می کرد .
وقتی مادر چهره همیشه خندان اصغر را به یاد می آورد وقتی مهر و محبت او را نسبت به خود و دیگران به خاطر می آورد آن وقت بود که کمی آرام می گرفت و گفت که پس این تقدیر بود که او با آن همه اتفاق زنده بماند و به خدمت مقدس سربازی برود.
و با سربلندی به مقامی چنین والا دست یابد و باعث
افتخار خود و خانواده اش شود پس من هم به رضای حق راضیم که (تا نباشد میل حق یک
برگ نیفتر از درخت) آری به راستی زندگی با اینکه بسیار کوتاه بود ولی برای ما
سراسر درس زندگی بود درس عشق و ایثار درس از خود گذشتن و برای دیگران بودن.
برادر و خواهر علی اصغر که می خواستند یاد و نام او همیشه زنده بماند نام مبارک علی اصغر را هر دو بر فرزند خود نهادند . علی اصغر که مزارش در بهشت زهرا در قطعه چهل شهدا ردیف یازده شماره هشتادو هشت قرار دارد.
ولی همیشه این را به دیگران توصیه می کرد که دنیا ارزشی ندارد و عمر آدمی خیلی کوتاه است . با هم مهربان باشید و قدر همدیگر را بدانید و سفارش می کرد که همیشه بخندید .
خدا انسان خوشرو را دوست دارد حتی اگر مسلمان نباشد
چرا که (کافر خوشرو بهتر از مؤمن ترش رو است) . و ما عقیده داریم که این بهترین و
پر محتوا ترین وصیت نامه است گر چه او وصیتنامه ای سه چهار صفحه ای ندارد ولی از
خود خاطراتی زیبا و به یاد ماندنی به یادگار گذاشته است که ما هر وقت یاد آنها می
افتیم همان خنده ای که او سفارش می کرد به چهره مان می افتد و یاد او را زنده می
کنیم.