«1271 روز اسارت» روایتگر روزگار تلخ و شیرین اسارت به نقل از بهرام علی فرهادی رودباری
این کتاب از سوی نشر شاهد -برای اولین بار در سال 1383 و در 3 هزار نسخه چاپ شده است.
در ادامه بخشی از خاطرات نقل شده در این کتاب را باهم می خوانیم:...عصر روز دوازدهم اسفند سال 1365، در مقر حمزه سیدالشهداء واقع در جاده هفت تپه اهواز بودیم. یک روز قبل، از هفت تپه برای شرکت در یک عملیات به این مقر منتقل شده ایم و لحظات انتظار حرکت برای شرکت در عملیات به سختی سپری می شد. فرمان حرکت کی صادر خواهد شد و به چه منطقه ای؟ کسی نمی دانست. شاید حتی فرمانده هان گردان ها ! باران شروع به باریدن کرد و هر لحظه بر شدت آن افزوده می شد. تجهیزات نسبتاً کامل، ما را در مقابل باران و سرما محافظت می کرد؛ اما آن چه که همه را بی تاب کرده بود، باران و سرمای آن نبود؛ بلکه شور انتظار بود...
... روی خود را به سمت صدا برگرداندم. چند عراقی را دیدم که سراسلحه شان به سویم است و با اشاره دست از من می خواهند تا به طرف آن ها بروم. دیگر کاری از دستم ساخته نبود. شاید عمر خود را چندان نمی یافتم تا به دفاع از آن برخیزم و یا این که از مشکلات اسارت بی اطلاع بودم. شاید هم به آن تن در دادم تا مورد مداوا قرار گیرم و از درد و رنج مجروحیت نجات پیدا کنم. به هر حال، وضعیتی بود که به وجود آمد و راهی جز قدم برداشتن به سوی آن نداشتم...
...خوابیدن در اسارت هم مشکلات خودش را داشت. هر نگهبان به سلیقه خود دستوراتی برای خواب صادر می کرد. جالب آن بود که خواب دیدن هم در آن جا قانون داشت. گاهی کتک می خوردی که چرا خواب دیدی؟ چرا در خواب صحبت می کردی؟ و چی خواب می دیدی؟ و حتی مدتی بین نگهبانان مرسوم شده بود که اگر فردی خواب می دید و نیاز به آب واجب پیدا می کرد می بایست ابتدا فرد، رؤیای خود را تعریف کند، بعد به او اجازه حمام کردن را بدهند و بچه ها از این کار شرم شان می آمد، تنبیهات را تحمل می کردند و چون نیاز به آب داشتند، مجبور بودند چیزی سر هم کنند و تحویل شان بدهند تا اجازه حمام بگیرند.
...در اسارت، بهترین زمان، وقتی بود که درب های آسایشگاه پس از آمار عصر بسته می شد؛ زیرا تا صبح روز بعد تا حد زیادی در امنیت قرار داشتیم. همیشه آرزو می کردیم شب باشد تا مورد ضرب و شتم قرار نگیریم. بهترین لحظات هم هنگام خواب بود و به خصوص زمانی که در خواب، به کشور خود می رفتی و در بین خانواده و دوستانت بودی و با گپ و صحبت به خوردن انواع خوردنی ها مشغول می شدی. در خواب هم از آزادی بهره می جستی و هم شکمی از عزا درمی آوردی و سیر می شدی! بدترین لحظات، هم لحظه ای بود که از خواب بیدار می شدی و کابوس اسارت را حس می کردی. دیوارها، سقف ها و سیم های خاردار.
علاقمندان این کتاب میتوانند با مراجعه به کتابخانه تخصصی ایثار و شهادت شهرستان های استان تهران این کتاب را تهیه نموده و یا با شماره تماس 54132240-021 تماس حاصل نمایند.
انتهای پیام/