شهیدی که بر اثر شکنجه رژیم بعث به شهادت رسید؛
آخرين كلامش اين بود كه سلام مرا به خانواده ام برسان به دخترمم فاطمه و پسرم مجتبي و همسرم كه خيلي مهربان است و به فرزندانم بگو كه پدرتان مردانه و با غيرت جنگيد و يک لحظه پا به عقب نگذاشت.
آخرین کلامش به فرزندانش این بود که بگوید پدرتان مردانه و با غيرت جنگيد

به گزارش نوید شاهد شهرستان های استان تهران؛ شهيد حسن هداوند ميرزايی فرزند آقاگل در سال 1337، در روستاي قشلاق كريم آباد از توابع شهرستان پاكدشت ديده به جهان گشود در سال 1355، وارد دانشگاه افسری شد و پس از اتمام دوره به تيپ بیست و سوم نوهد اختصاص يافت و در گردان 154 مشغول به خدمت شد شهيد حسن هداوند ميرزايي ماموريتهاي متعددی در مناطق عملياتی به انجام رساند.

تا اين كه در تاريخ دوم خرداد سال 1361 در منطقه شلمچه زخمي شد و به اسارت دشمن در آمد، ايشان به اردوگاه صلاح الدين واقع در شهر تكريت عراق منتقل شده در مهر ماه همان سال نامه او از طريق صليب سرخ به خانواده اش و برای همسر و دو فرزندش فرستاده شد وی در نامه اي كه به حضرت امام نوشته بود ند ايشان را پدربزرگ خطاب كرده و از جانب ايشان پاسخی هم دريافت نكردند اين شهيد در تاريخ پانزدهم تيرماه سال 1369 بر اثر شكنجه رژيم بعث به شهادت نائل آمده و در سال 81 به روستای خلیف آباد تابعه شهرستان زادگاهش به خاک سپردند.

اينجانب كريم زينوند هم اسارتی شهيد بزرگوار امير سرتيپ حسن هداوند ميرزايی هستم ابتدا با عرض سلام به روح پر فتوح حضرت امام خمينی (ره) و شهدای جنگ تحميلی و بخصوص روح اين شهيد بزرگوار من به مدت سه سال چند ماه در كنار اين شهيد در اردوگاه صلاح الدين تكريت با هم بوديم را در ادامه می خوانید؛

ابتدا از خصوصيات اخلاقی اين شهيد می گويم؛

اين شهيد انسانی با روحيه و بسيار خوب و متين و روحيه نظاميگری بالايی داشت با توجه به اين كه از افسران ارزشمند اسلام بود فردي واقعا منضبط و با ايمان خالص و بی ريا و تابع فرامين رهبری و از شيفتگان خالص حضرت امام خمينی (ره) بود.

زندان رماری

اولين خاطره از اين شهيد بزرگوار را هرگز فراموش نمی كنم اين كه ما را از زندان رماری بردند به زندان صلاح الدين و شب رسيديم به اردوگاه شب را سپری كرديم با بچه های قديمی دوران اسارت. البته همان شب قديمی ها برای من گفتند كه دو نفر همشهری ورامينی در اينجا داری كه از بچه هاي خوب و نيک اين اردوگاه هستند.

كه به نام های احمد وزيری (خلبان) و سرگرد تكاور حسن هداوند ميرزايی از خصوصيات بسيار خوب اين عزيزان بسيار برای من تعريف كردند. خلاصه صبح فرا رسيد و من هنوز به حالت خوابيده در آسايشگاه بودم كه خبر را قبلا به حسن داده بودند كه يک نفر از همشهری هايت اينجا آمده ديشب من در حالت خواب بيداری كه يک نفر يک مرتبه ديدم اين شهيد بزرگوار بر روي من افتاد و شروع به گريستن كرد خلاصه با زور بلند شدم و گفتم كه شما كی هستيد با چشماني اشک آلود و با صدایی گرفته گفت من سرگرد هداوند ميرزايی هستم از ورامين من هم ايشان را در آغوش كشيدم و چند لحظه ای را با هم گريستيم خلاصه صحبتهاي زيادي بين ما رد و بدل شد چند لحظه اي رفت و دوباره برگشت برای من كه تازه از زندان رماري آمده بودم و چيزي نداشتم هرچه كه داشت آورد اعم از لباس زير و وسايل غذاخوري (ليوان، ساک و ...) گفت: اين وسايل مورد نيازت مي شود انساني رئوف و با گذشت بود و دنيا اينجا برايش بي ارزش بود دائما اكثر اوقات با من بود، و از صحبتهاي يكديگر استفاده مي كرديم علاقه ي شديدي به خانواده اش داشت بخصوص همسر و فرزندانش مي گفت كه آرزو دارم فرزندانم به بالاترين درجه دانش و علم برسند و حتي گفت يك شب خواب ديدم فرزندانم رادر آغوش گرفته ام و دست در دست همديگر آنها را به مدرسه مي برم.

آخرین کلام سرهنگ شهید «هداوند میرزایی» به فرزندانش چه بود؟

و يك خاطره ديگر برايتان تعريف مي كنم. كه اين شهيد علاقه زيادي به كشاورزي داشت در صحبتهايش مي گفت كريم وقتي آزاد شدم دلم مي خواهد با همين دستهايم بيل به دست بگيرم و كشاورزي كنم در ورامين. ما اكثر روزها بخصوص بيشتر موقع نهار كنار هم كه يك روز به من گفت همشهري امروز برايت نهار يك سوپريز دارم زودتر بيا نهار را با هم باشيم گفتم حتما مي آيم با كمال ميل نهار كه رفتم ديدم سفره پهن است و سه عدد گوجه فرنگي بسيار رنگين و تقريبا درست داخل كاسه اي گذاشته و به من نشان مي دهد گفتم جناب سرگرد اينها را از كجا آورده اي گفت صدايت در نيايد فقط بخور بعدا همه چيز را برايت تعريف مي كنم بعد از نهار گفت كريم اينها را خودم با دست خودم كاشته ام تازه نمي داني خيار هم كاشته ام فقط خدا كند عراقيها نفهمند من خيار ورامين هم به تو در اينجا مي دهم من باورم نمي شد كه اصلا اين طور باشد بعد از نهار رفتيم بيرون به من اشاره كرد زياد خيره نشوم آنجا فقط نگاه كن زير سيم خاردارها يك بلندي مي بيني تعدادي خار و خاشاك روي آن است

آن بو ته هاي من است من نگاه كردم ديدم بله حدودا يك متر و نيم داخل سيم خاردارها كاشته بود و حالا چگونه آبياري و حفاظت كرده بود و عراقيها نديده بودند خدا مي داند و با خار و خاشاك آنها را استتار كرده بود و معلوم نبود كه چي هست بعد از اين چند هفته يك روز حسن را ديدم خيلي ناراحت است گفتم چي شده همشهري گفت عراقي ها صيفي مرافهميده اند و بهم زده اند و بوته هايم را كنده اند من هم ناراحت شدم رفتيم و نگاه كرديم ديديم بلي تمام بوته ها كنده شده و حتي جاي آن را هم مسطح كرده اند خلاصه عاقه شديدي به كشاورزي داشت.

يكي ديگر از خاطراتي كه در دوران اسارت ازايشان بيادم مانده است اين كه بهترين لباس را مي پوشيد و دائما اين لباسهايش را اتوكرده بود و موهايش كوتاه و تميز بود و خيلي باقدرت و با اراده بود و از توان و روحيه خوبي برخوردار بود به هيچ وجه اجازه نمي داد در كارهاي شخصي اش به او كمك كنم و سعي مي كرد خودش انجام دهد خيلي عاشق ورزش بود و شايد روزانه 1500 تا شنا مي رفت يك روز مسابقه دو داشتيم و در اين مسابقه من داور بودم كه به من گفت من بايد در اين مسابقه نفر اول شوم با توجه به سني كه داشت از نفرات اول مسابقه شد و ما اورا تشويق كرديم خاطره غم انگيز آنكه در زمان رحلت حضرت امام خميني (ره) حدود چهار شبانه روز گريه مي كرد و غذا نمي خورد او عاشق امام بود در سلولهاي انفرادي معمولا به نماز خواندن و قرآن خواندن و اذان گفتن مشغول بود

و آخرين صحبتهايش اين بود كه بعد از اين كه زمزمه های آزادی شنيده شد خيلی خوشحال بود و روزها با خودش تمرين صحبت و سخنراني مي كرد يک شبی ساعت 8.5 تا 9 شب بود كه گفتند كريم همشهريت را دارند مي برند يكي از اسرا به من گفت كريم حسن تو را مي خواهد سريعا خودم را به سلول رساندم و از پشت يك پنجره و ميله هاي آهني سلول با او صحبت كردم ديدم كه چهار نفر عراقي او را گرفتند و دارند مي برند پرسيدم حسن كجا ؟ گفت:‌ همشهري من را دارند مي برند من مي روم و ديگر بر نمي گردم

آخرين كلامش اين بود كه سلام مرا به خانواده ام برسان به دخترمم فاطمه و پسرم مجتبي و همسرم كه خيلي مهربان است و به فرزندانم بگو كه پدرتان مردانه و با غيرت جنگيد و يك لحظه پا به عقب نگذاشت رفتي بچه هايم را ببوس خيلي اميدوار بود كه برمي گردد و هيچ گونه مريضي نداشت و خيلي سالم بود ده روزی گذشت كه آقاي قراگوزلو از هم سلو لي هايش به من گفت در آن لحظه من در زمين ورزش بودم گفتم چه كار داري ؟ گفت تا بيرون نياي نمي گويم. از زمين بيرون آمدم گفتم چي شده؟

گفت همشهريت حسن شهيد شد گفتم كه چطوري؟ گفت:‌ در اثر شكنجه چون او هيچ گونه مريضی نداشت پيش من سالم بود يكي از هم سلوليهايش كه به خواسته عراقی ها آمده بود جنازه حسن را از سلول بيرون آورد و حتی می گفت كه عراقی ها از جنازه اين شهيد وحشت داشتند.

ما در آنجا برايش مجلس شام غريبان و سوم و هفتم گرفتيم ولی به مجلس چهلم اين شهيد بزرگوار نرسيديم چون در آن زمان آزاد شديم و به ميهن اسلامي بر گشتيم اگر بخواهيم همه خاطراتي را كه در طي اين چند سال براي شما بازگو كنم من فكر مي كنم نمي شود و هرچه بگويم كم است.

قهرماني از تبار صالحان شد درس ما *** قهرماني از مريدان شهيد كربلا

نام زيبايش حسن داراي رفتاري حسن *** او شهيد شد چون گل خونين ما

منبع: مرکز اسناد اداره کل بنیاد شهید شهرستان های استان تهران

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده