مادری چشم انتظار...
«مادر» سر از سجده بر می دارد و نمازش را سلام می دهد. تسبیحات حضرت زهرا را می خواند. دعای فرج آقا امام زمان را زیر لب بر زبان می آورد و همینطور نشسته بر سجاده، طبق معمول ساعات تنهایی اش مرغ خیال را در سرزمین دور به پرواز در می آورد. میله های سرد و سیاه زندانی نمور و تاریک را در نظر می آورد. اسارتگاهی در عراق. اکبر ... او آیا آنجاست؟
سپس به عادت تمامی مادران چشم انتظار برای بازگشت فرزند با خود حرف می زند: «صبر می کنم، شکیبایی به خرج می دهم. این سفارش همیشه تو بود اکبر جان! ای کاش می دانستم چه سرنوشتی بر تو، در این سالهای متمادی رفته است، گاهی تو را می بینم که در محاصره دشمن هستی.
اسلحه بر پشت و گردنت گذاشته اند. وحشیانه تو را زیر بار مشت و لگد و قنداقه های تفنگشان گرفته اند. از تو اطلاعات می خواهند و تو هم لب از لب باز نمی کنی. می بینم که تو را تا سر حد مرگ کتک می زنند... باز به دلم بد راه می دهم، نکند تو را زیر شکنجه به شهادت رسانده باشند. نکند وقتی جلوی زورگویی هایشان ایستاده بودی تو زیر شکنجه های طاقت فرسا مثله ات کرده باشند.
اما نه باز به خودم دلداری می دهم که شاید روزی خبری از تو برسد. شاید هنوز امیدی برای پیدا کردن نشانه ای حتی کوچک از تو باقی باشد.»
مادر تسبیح به دست از جا بلند می شود. سراغ عکس جگر گوشه اش بر روی طاقچه می رود. قاب را دست می کشد و لمس می کند و به پسر می گوید: همانطور که خود خواستی صبر می کنیم. باز هم راضی به رضای خدا هستیم و تا آخرین روز زندگی به جهاد تو در راه رضای خدا افتخار می کنیم مادر