داعشیها برای انتقام گرفتن «عباسم» را اِرباً اِربا کردند/ پسرم برای سوریه رفتن، نذر آب کرد
شنبه, ۲۲ دی ۱۳۹۷ ساعت ۰۱:۱۹
شهید مدافع حرم «عباس آبیاری» متولد هشت دی ماه سال ۷۰ که به صورت داوطلبانه برای دفاع از حریم و حرم اهلبیت(س) راهی سوریه شده بود، در بیست و یکم دی ماه سال ۹۴ به دست تروریستهای تکفیری در خانطومان به قافله شهدا میپیوندد.
به گزارش نوید شاهد شهرستان های استان تهران و به نقل از خبرگزاری آنا؛ بسیجی شهید مدافع حرم «عباس آبیاری» قهرمان رشته رزمی هاپکیدو بود. اما او به قهرمانی در این دنیا بسنده نکرد و حکم اصلی قهرمانی را از صاحب اسمش حضرت عباس(ع) و در دفاع از حریم عقیله بنیهاشم گرفت. دو سال بیوقفه پیگیر کارهای رفتنش بود و در نهایت وقتی اربعین سال ۹۴ به کربلا میرود، کنار ضریح منور قمر بنیهاشم درد دل میکند و از علمدار کربلا میخواهد مقدمات دفاع از حرم خواهرش را نصیب او کند و همانجا نذر آب میکند. عباس ۴۶ روز آب خالص نمیخورد تا روزی که برای دفاع و زیارت به حرم حضرت زینب(س) میرود. بعد از دلاوریهای بسیار سرانجام چند روز بعد از پانهادن در ۲۴ سالگی، مدال شهادت را دریافت میکند. تروریستهای داعشی که تاب دلاوریهای این جوان را نداشتند، پیکر او را به اسارت گرفته و اربا اربا میکنند و در نهایت بعد از چندین ماه در مبادلهای بخش کوچکی از بدن را تحویل میدهند. شهید مدافع حرم «عباس آبیاری» متولد ۸ دی ماه سال ۷۰ که به صورت داوطلبانه برای دفاع از حریم و حرم اهلبیت(س) راهی سوریه شده بود، در ۲۱ دی ماه سال ۹۴ به دست تروریستهای تکفیری در خانطومان به قافله شهدا میپیوندد.
گفتوگویی با «شهلا فریادرس» مادر این شهید بزرگوار را در ادامه میخوانید.
عباس آقا فرزند چندم شما بود؟
من چهار فرزند دارم که عباس فرزند سوم و تک پسر بود.
پسرتان خصوصیت اخلاقی خاصی در دوران کودکی داشت؟
از بچگی یک خصوصیت اخلاقیای که داشت، حجب و حیا و غیرت بود. وقتی هنوز مدرسه نمیرفت، او را در کلاس ژیمناستیک ثبتنام کردیم، روز اول که رفت، گفت «دیگر نمی روم،» گفتم«چرا مامان جان؟»که گفت «لباسهایشان بد است، من دوست ندارم.» حدود هفت سالگی او را در کلاس فوتبال ثبتنام کردیم که آن را هم نرفت و گفت«لباسش کوتاه است و من دوست ندارم پاهایم بیرون باشد.» این حجب و حیا و غیرت در او ماند تا زمانی که شهید شد.
وقتی بزرگ شد، چه خصوصیت بارز اخلاقی داشت؟
عباس ۲۴ سالگی به شهادت رسید. در این ۲۴ سالی که از خدا عمر گرفت، چشمش به صورت نامحرم نیفتاد و هر موقع میخواست با خانم نامحرمی صحبت کند، سرش پایین بود.
دانشگاه هم رفته بود؟
نه، به خاطر اینکه دو سال پیگیر کارهای رفتنش بود. اوایل ما نمیدانستیم که در حال انجام کارهایش برای اعزام به سوریه است ولی بعد از مدتی مطلع شدیم. در مورد دانشگاه نرفتن میگفت«اگر بخواهم دانشگاه بروم، پیگیریام برای رفتن به سوریه، کمرنگ میشود.»
شما و پدرش چه سبک زندگی و روش تربیتی داشتید که پسرتان در مسیر اهلبیت قدم گذاشت و شهید شد؟
باید لقمه و پولی که در خانه آورده میشود، حلال باشد. پول حلال روی بچه تاثیر میگذارد. در زندگی ما هیچ وقت حتی یک قران پول حرام نیامد. خدا را شکر میکنم که پولی که در زندگی ما آمده، حلال بوده است. عقیده دارم که دوران بارداری نیز خیلی مهم بوده و شرط است. در آن دوران غذا یا خوراکی هیچ کس را نخوردم و نماز، قرآن و ذکرها را میخواندم. زمان شیردهی هم به همین شکل بود. عباس طوری زندگی کرد که تا روز رفتن به من و پدرش دروغ نگفت. در کل اهل دروغ گفتن نبود، یعنی همانطور که ظاهر بسیار زیبایی داشت، زیبایی باطنش هزار برابر بود و باطن بسیار خوبی داشت.
عباس آقا رزمیکار بود، در این باره توضیح بدهید.
عباس، رشته رزمی را از همان دوران کودکی دوست داشت و حدود ۱۵ سالگی وارد رشته رزمی شد. در رشته رزمی هم بسیار موفق بود و به قهرمانیهای متعدد رسید و مدالهای زیادی کسب کرد. هاپکیدو رشتهای است که نمیتوانند به خارج بروند، از کره استاد میآوردند و او در اینجا در مبارزه امتحان میگرفت و حکم قهرمانی را میداد. عباس قهرمان و استاد رشته رزمی هاپکیدو بود.
پدر عباس آقا پاسدار هستند؟
بله ولی الان بازنشسته شده و جانباز دوران جنگ هم است. از ۱۳ سالگی و ابتدای جنگ در منطقه بود. بعد که ازدواج کردیم تا سال ۷۳ در منطقه بودیم. بعد از جنگ برای پاکسازی مناطق مینگذاری شده و تفحص شهدا میرفت. ما دزفول بودیم که مدتی برگشتیم و عباس در تهران دنیا آمد و دوباره رفتیم و تا سه سالگی عباس، در دزفول بودیم.
پس پسرتان از همان دوران کودکی با ایثارگری آشنا بود؟
همسرم عباس را از همان دوران خردسالی با خود به تفحص شهدا و پادگان میبرد. از دوران کودکی با تمام سلاحها آشنا شده بود. بزرگتر هم که شد بهتر و بیشتر آشنا شد و در مسابقات تیراندازی سپاه شهریار همیشه مقام اول را کسب میکرد.
سپاهی بود؟
نه عباس بسیجی بود ولی به سپاه شهریار میرفت.
روز وداع با پیکر پسرتان در معراج شهدا، راجع به نذر عباسآقا برای رفتن به سوریه گفتید، در این باره توضیح میدهید؟
بالاترین و بهترین قهرمانی عباس این بود که شهادتش را آقا حضرت عباس(ع) امضا کرد، چون هر کجا میرفت تا به سوریه برود، این کار نمیشد تا اینکه اربعین سال ۹۴ به کربلا رفت.
میخواست از کربلا به سوریه اعزام شود چون از کربلا راحتتر اعزام صورت میگرفت که آنجا هم اعزام نشد. وقتی برای زیارت به حرم صاحب اسمش حضرت عباس رفته و گفته بود«یا حضرت عباس(ع)،۲۴ سال به اسم شما زندگی کردم، مامان، بابا و همه فامیل میگویند که یک سر سوزن از غیرت، شهامت، منش و خصوصیات شما را دارم، مامان میگوید که پایت را جای پای حضرت عباس(ع) گذاشتهای، نذر میکنم تا موقعی که مدافع حرم نشدم و به زیارت خانم زینب(س) نرفتهام، آب خالص نخورم.» آنجا نذر میکند که تا موقع رفتن به سوریه آب خالص نخورد. من همیشه در خانه به عباس میگفتم «عباس، پایت را جای پای حضرت عباس(ع) گذاشتهای» که میپرسید «از کجا میدانی مامان؟» میگفتم «از همانجایی که خودت میدانی.» عباس خودش متوجه شده بود که آقا نذرش را قبول کرده است و روی نذرش ماند. وقتی برگشت، گفت «میخواهم به مشهد بروم و با پاسپورت افغانستانی به سوریه بروم.»
ما نگذاشتیم این کار را انجام دهد. تا اینکه پدرش به عباس گفت «من شش روز برای دوره آموزشی میخواهم بروم، تو هم بیا.» بعد از اتمام دوره و وقتی به سوریه رفت، روز ۱۵ دی ماه بود که در حرم حضرت زینب(س) و بعد از زیارت، آب میخورد. این نذر آب، حدود ۴۶ روز طول کشید.
عباس، رشته رزمی را از همان دوران کودکی دوست داشت و حدود ۱۵ سالگی وارد رشته رزمی شد. در رشته رزمی هم بسیار موفق بود و به قهرمانیهای متعدد رسید و مدالهای زیادی کسب کرد. هاپکیدو رشتهای است که نمیتوانند به خارج بروند، از کره استاد میآوردند و او در اینجا در مبارزه امتحان میگرفت و حکم قهرمانی را میداد. عباس قهرمان و استاد رشته رزمی هاپکیدو بود.
پدر عباس آقا پاسدار هستند؟
بله ولی الان بازنشسته شده و جانباز دوران جنگ هم است. از ۱۳ سالگی و ابتدای جنگ در منطقه بود. بعد که ازدواج کردیم تا سال ۷۳ در منطقه بودیم. بعد از جنگ برای پاکسازی مناطق مینگذاری شده و تفحص شهدا میرفت. ما دزفول بودیم که مدتی برگشتیم و عباس در تهران دنیا آمد و دوباره رفتیم و تا سه سالگی عباس، در دزفول بودیم.
پس پسرتان از همان دوران کودکی با ایثارگری آشنا بود؟
همسرم عباس را از همان دوران خردسالی با خود به تفحص شهدا و پادگان میبرد. از دوران کودکی با تمام سلاحها آشنا شده بود. بزرگتر هم که شد بهتر و بیشتر آشنا شد و در مسابقات تیراندازی سپاه شهریار همیشه مقام اول را کسب میکرد.
سپاهی بود؟
نه عباس بسیجی بود ولی به سپاه شهریار میرفت.
روز وداع با پیکر پسرتان در معراج شهدا، راجع به نذر عباسآقا برای رفتن به سوریه گفتید، در این باره توضیح میدهید؟
بالاترین و بهترین قهرمانی عباس این بود که شهادتش را آقا حضرت عباس(ع) امضا کرد، چون هر کجا میرفت تا به سوریه برود، این کار نمیشد تا اینکه اربعین سال ۹۴ به کربلا رفت.
میخواست از کربلا به سوریه اعزام شود چون از کربلا راحتتر اعزام صورت میگرفت که آنجا هم اعزام نشد. وقتی برای زیارت به حرم صاحب اسمش حضرت عباس رفته و گفته بود«یا حضرت عباس(ع)،۲۴ سال به اسم شما زندگی کردم، مامان، بابا و همه فامیل میگویند که یک سر سوزن از غیرت، شهامت، منش و خصوصیات شما را دارم، مامان میگوید که پایت را جای پای حضرت عباس(ع) گذاشتهای، نذر میکنم تا موقعی که مدافع حرم نشدم و به زیارت خانم زینب(س) نرفتهام، آب خالص نخورم.» آنجا نذر میکند که تا موقع رفتن به سوریه آب خالص نخورد. من همیشه در خانه به عباس میگفتم «عباس، پایت را جای پای حضرت عباس(ع) گذاشتهای» که میپرسید «از کجا میدانی مامان؟» میگفتم «از همانجایی که خودت میدانی.» عباس خودش متوجه شده بود که آقا نذرش را قبول کرده است و روی نذرش ماند. وقتی برگشت، گفت «میخواهم به مشهد بروم و با پاسپورت افغانستانی به سوریه بروم.»
ما نگذاشتیم این کار را انجام دهد. تا اینکه پدرش به عباس گفت «من شش روز برای دوره آموزشی میخواهم بروم، تو هم بیا.» بعد از اتمام دوره و وقتی به سوریه رفت، روز ۱۵ دی ماه بود که در حرم حضرت زینب(س) و بعد از زیارت، آب میخورد. این نذر آب، حدود ۴۶ روز طول کشید.
شما از تمام این ماجراها با خبر بودید؟هیچگاه شده بود که در کار اعزام به سوریه «نه» بیاورید؟
بله میدانستم، چرا نه میآوردم؟ما بیعتشکن نیستیم. هیچ وقت این کار را نمیکردم. ای کاش زمان عاشورا ما هم در کربلا بودیم. به حرف نیست باید عمل کرد.
از نذری هم که کرده بود، مطلع بودید؟
بله. ما تنها پدر و مادری بودیم که برای رفتن عباس، رضایت محضری دادیم، چون نمیبردند و گفته بودند که «باید رضایت محضری داشته باشید.» ما نخواستیم که لبیک گفتنمان همینطوری باشد چون لبیک باید واقعی باشد. میگفتیم یا امام حسین(ع)، ما همیشه و هر زمان که بخواهید هستیم و خدا را شکر که خدا قبول کرد.
عباس آقا توصیه یا صحبت خاصی داشت؟
عقیده عباس همیشه به داشتن غیرت و حجب و حیا بود. میگفت«چه زن و چه مرد باید به شخصیت خود نگاه کند و لباس بپوشد. لباس انسان شخصیتش را نشان میدهد.» معتقد بود که زن و مرد باید از نگاه نامحرم پرهیز کنند و عفت کلام داشته باشند. به احترام به بزرگترها را نیز خیلی تاکید داشت.
احترام پدر و مادر را به چه شکل نگه میداشت؟
عباس روی حرف ما، حرف نمیزد و به همه شکل احترام ما را نگه میداشت.
چقدر روی ولایتفقیه حساس بود؟
برای ولایت و ولیفقیه احترام خاصی قائل بود و کسی نمیتوانست حرفی نامربوط در این باره جلوی او بزند و واقعا از ولایت فقیه پیروی میکرد. در زمان فتنه ۸۸ با اینکه سن کمی داشت ولی به شدت فعال بود و از نظام و ولایت دفاع کرد.
دراین باره بیشتر توضیح دهید.
عباس خیلی درباره کارهایی که آن زمان انجام میداد، صحبت نمیکرد ولی برای جلوگیری از اغتشاشات میرفت. کارها و رفتارهای فتنهگران را میدید. روز عاشورای همان سال بعد از دیدن آن صحنهها، حال بسیار بدی پیدا کرده بود و در تمام آمادهباشهای بسیج، حضور داشت.
به مستحبات هم اهمیت میداد؟
به مستحبات و حقالناس خیلی توجه داشت چراکه اگر غیر این بود که عباس، عباس نمیشد. وقتی میگویم عباس، پایش را جای پای حضرت عباس(ع) گذاشت، پس از هر نظر ایمان و اعتقاد قویای داشت.
وصیت هم کرده بود؟
به صورت کتبی خیر، ولی زبانی به من وصیت کرده بود که همیشه پشت ولایتفقیه باشید و هر زمان که نیاز شد، جلوی ظلم بایستید، همدیگر را دوست داشته و مهربان باشید.
عباسآقا چه تاریخی به سوریه اعزام شد؟
قرار بود دی ماه سال ۹۴ عباس همراه پدرش به سوریه برود که پدرش را نبردند و گفتند «انشاء ا.. بعد» که سر این موضوع پدرش ناراحت شد و به عباس گفته بود «من تو را بردم، ثبتنام و حمایت کردم، چطور تو را ببرند؟ تو من را تنها گذاشتی و خودت میروی» که عباس گفته بود «بابا من میروم و مطمئن هستم که پنجشنبه میآیی.» عباس ۱۲ دی ماه از خانه رفت و ۱۳ دی اعزام شد و روز ۱۵ دی ماه بعد از زیارت حرم حضرت زینب(س) آب خورده بود و روز ۲۱ دی ماه در خانطومان سوریه به شهادت رسید.
بله میدانستم، چرا نه میآوردم؟ما بیعتشکن نیستیم. هیچ وقت این کار را نمیکردم. ای کاش زمان عاشورا ما هم در کربلا بودیم. به حرف نیست باید عمل کرد.
از نذری هم که کرده بود، مطلع بودید؟
بله. ما تنها پدر و مادری بودیم که برای رفتن عباس، رضایت محضری دادیم، چون نمیبردند و گفته بودند که «باید رضایت محضری داشته باشید.» ما نخواستیم که لبیک گفتنمان همینطوری باشد چون لبیک باید واقعی باشد. میگفتیم یا امام حسین(ع)، ما همیشه و هر زمان که بخواهید هستیم و خدا را شکر که خدا قبول کرد.
عباس آقا توصیه یا صحبت خاصی داشت؟
عقیده عباس همیشه به داشتن غیرت و حجب و حیا بود. میگفت«چه زن و چه مرد باید به شخصیت خود نگاه کند و لباس بپوشد. لباس انسان شخصیتش را نشان میدهد.» معتقد بود که زن و مرد باید از نگاه نامحرم پرهیز کنند و عفت کلام داشته باشند. به احترام به بزرگترها را نیز خیلی تاکید داشت.
احترام پدر و مادر را به چه شکل نگه میداشت؟
عباس روی حرف ما، حرف نمیزد و به همه شکل احترام ما را نگه میداشت.
چقدر روی ولایتفقیه حساس بود؟
برای ولایت و ولیفقیه احترام خاصی قائل بود و کسی نمیتوانست حرفی نامربوط در این باره جلوی او بزند و واقعا از ولایت فقیه پیروی میکرد. در زمان فتنه ۸۸ با اینکه سن کمی داشت ولی به شدت فعال بود و از نظام و ولایت دفاع کرد.
دراین باره بیشتر توضیح دهید.
عباس خیلی درباره کارهایی که آن زمان انجام میداد، صحبت نمیکرد ولی برای جلوگیری از اغتشاشات میرفت. کارها و رفتارهای فتنهگران را میدید. روز عاشورای همان سال بعد از دیدن آن صحنهها، حال بسیار بدی پیدا کرده بود و در تمام آمادهباشهای بسیج، حضور داشت.
به مستحبات هم اهمیت میداد؟
به مستحبات و حقالناس خیلی توجه داشت چراکه اگر غیر این بود که عباس، عباس نمیشد. وقتی میگویم عباس، پایش را جای پای حضرت عباس(ع) گذاشت، پس از هر نظر ایمان و اعتقاد قویای داشت.
وصیت هم کرده بود؟
به صورت کتبی خیر، ولی زبانی به من وصیت کرده بود که همیشه پشت ولایتفقیه باشید و هر زمان که نیاز شد، جلوی ظلم بایستید، همدیگر را دوست داشته و مهربان باشید.
عباسآقا چه تاریخی به سوریه اعزام شد؟
قرار بود دی ماه سال ۹۴ عباس همراه پدرش به سوریه برود که پدرش را نبردند و گفتند «انشاء ا.. بعد» که سر این موضوع پدرش ناراحت شد و به عباس گفته بود «من تو را بردم، ثبتنام و حمایت کردم، چطور تو را ببرند؟ تو من را تنها گذاشتی و خودت میروی» که عباس گفته بود «بابا من میروم و مطمئن هستم که پنجشنبه میآیی.» عباس ۱۲ دی ماه از خانه رفت و ۱۳ دی اعزام شد و روز ۱۵ دی ماه بعد از زیارت حرم حضرت زینب(س) آب خورده بود و روز ۲۱ دی ماه در خانطومان سوریه به شهادت رسید.
نحوه شهادت عباس آقا را میدانید؟
بعد از شهادت عباس، همسرم نیز به عنوان مدافع حرم به سوریه رفته بود. آنجا فیلمی که توسط داعش گرفته شده بود را دید. عباس ساعت چهار روز ۲۱ دی ماه تیر خورده و وضعیت به شدت وخیمی پیدا کرده بود. آنها بالای یک شیار در خانطومان بودند و دو نفر از همرزمانش نیز کنارش بودند. تعریف میکنند که بعد از تیر خوردن، همرزمانش گفته بودند برگردیم ولی عباس گفته بود «نه». اینها مستقیم نیروهای داعش را میدیدند و فاصله نزدیکی با هم داشتند.
عباس میگوید «شما تمام مهمات و سلاح من را ببرید و یک نارنجک به من بدهید.» با این حرف دوستانش خندیده و به شوخی گفته بودند«با نارنجک میخواهی خودت را به شهادت برسانی؟» که عباس گفته بود «کجای کار هستید؟خود خانم دنبالم میآید.» نارنجک را میگیرد و دوستانش از شیار پایین میروند و زمانی که پنج تا از نیروهای داعش به او نزدیک میشوند، ضامن نارنجک را میکشد و آنها را به درک واصل میکند و بعد خودش به حالت سجده روی خاک میافتد و به شهادت میرسد. به خاطر اینکه عباس چند تا از فرماندهان و تعداد زیادی از نیروهای داعش را به هلاکت رسانده بود، فرمانده اصلی گفته بود زنده و مرده این آدم را باید اسیر کنید که از صبح تا حالا لبخند را به لب ما خشکانده است و هموزن دست و پایش، طلا جایزه میگذارد. بعد از شهادت، پیکر عباس را برمیدارند و سر، صورت و بدنش را اربا اربا میکنند و آن را در بخشهای مختلف پخش میکنند. چند ماه بعد جمجمه، دو تا دنده و حدود یک کیلو از بدنش را در مبادله تحویل دادند که روز هفتم تیرماه مصادف با ۲۱ ماه مبارک رمضان پیکرش را دفن کردیم.
روزی که خبر شهادت را دادند به یاد دارید؟
به ما اصلا خبر شهادت را ندادند. عباس ۲۱ دی شهید شده بود و نمیدانم چه کسی گفته بود که مادرش عمل قلب باز کرده است. پنجم بهمن ماه بود که دخترم چون خیلی پیگیر بود خبر شهادت را از طریق گوشی موبایل دیده بود. حدود عصر بود که انگار با دیدن خبر شوکه شده بود، داد زد و گفت«مامان عباس شهید شده است.»
پدرش هم خبر نداشت؟
شبی که فردای آن روز متوجه شدیم، یکی از فرماندهانی که در تهران بود با همسرم تماس گرفته و گفته بود که «یکی از بچههای شهریار زخمی شده و آدرس منزل را گفته بود.» همسرم گفته بود «این آدرس منزل ما است.» آن بنده خدا گفته بود «نه اشتباهی آدرس را گفتم.» همسرم شک کرده بود ولی به ما نگفته بود.
عباسآقا با شما در تماس نبود که بعد از وقفهای متوجه شده باشید؟
تماس میگرفت. ۱۴ و ۱۵ دی زنگ زده و صحبت کرده بودیم. ۱۶ دی تماس گرفته بود که من و خواهرش منزل نبودیم و با پدرش صحبت کرده بود. من هر روز زیارت عاشورا و آیت الکرسی میخواندم و روزی که شهید شد، دیگر آیت الکرسی نخواندم و گفتم دیگر نیازی نیست بخوانم.
حس مادرانه داشتید؟
آن لحظهای که عباس تیر خورده بود، من در خانه حالم به شدت بد شد و چون بیماری قلبی دارم، قلب درد گرفتم. پدر و دخترم نیز حالشان بد شد. بعد از آن دیگر آیت الکرسی نخواندم. دو شب هم متوالی خواب مادرم که فوت کرده است را میدیدم که در خواب به من میگفت «چرا نشستهای و کارهایت را انجام نمیدهی؟ تو خیلی میهمان داری و باید حلوا و خرما آماده کنی.» ولی من گفته بودم تا به ما نگویند من کاری نمیکنم.
بعد از خبر شهادت وقتی متوجه شدید که پیکر مفقود است، چه احساسی داشتید؟
به ما گفتند زمانی که میخواستند پیکر را به عقب برگردانند، به ماشین موشک خورده و چیزی از پیکر باقی نمانده است، ما گفتیم «راضی به رضای خدا هستیم و هر چه خدا بخواهد همان میشود.» واقعا هم راضی به رضای خدا هستیم که بعد از چند ماه گفتند پیکر به این شکل برگشته است که دوباره گفتیم «خدایا راضی به رضای خودت هستیم.»
روز وداع با پیکر در معراج شهدا، چه درددلی با پسرتان کردید؟
به عباس گفتم «همیشه میگفتی که ما شیعه علی هستیم و اگر من آن زمان بودم مطمئنا کنار امام حسین(ع) با کفار میجنگیدم. الان هم که رفتهای و از حریم و حرم خواهر امام حسین(ع) دفاع میکنی؛ خوش به سعادتت. دیدی خدا چقدر تو را دوست دارد و چقدر زیبا تو را خرید.» چون این خریدن با خریدنهای دیگر خیلی فرق میکند. نمیگویم گریه نکردم ولی برای ستمی که حضرت زینب(س) کشیده و امام حسین(ع) که علیاکبر جلوی چشمانش اربا اربا شده بود، گریه کردم. من که یکی داشتم و فدا کردم ولی غم حضرت زینب(س) خیلی سنگین است. آن شبی که دخترم گفت عباس شهید شده، خیلی گریه کردم ولی نه برای عباس، چون عباس من را میبیند، من دیگر نمیتوانم او را ببینم. عباس همیشه حضور دارد. گریه کردم که حضرت زینب(س) چه صبر و تحملی داشته است. بعد از آن شب و روز اول، من دیگر گریه نکردم، چون عباس دوست نداشت گریه من را ببیند و از خدا برای ما صبر خواست و خدا هم صبر داد. من هیچ وقت نمیخواهم پسرم ناراحت شود و دیگر گریه نکردم.
خواب پسرتان را میبینید؟
بله، چند وقت پیش خواب دیدم که پاهایش روی زمین نبود، گفتم «بیا پایین» که گفت «مامان نمیدانی بالا بودن چه لذتی دارد، انشاءا... میآیی و میبینی.»
بعد از شهادت عباس، همسرم نیز به عنوان مدافع حرم به سوریه رفته بود. آنجا فیلمی که توسط داعش گرفته شده بود را دید. عباس ساعت چهار روز ۲۱ دی ماه تیر خورده و وضعیت به شدت وخیمی پیدا کرده بود. آنها بالای یک شیار در خانطومان بودند و دو نفر از همرزمانش نیز کنارش بودند. تعریف میکنند که بعد از تیر خوردن، همرزمانش گفته بودند برگردیم ولی عباس گفته بود «نه». اینها مستقیم نیروهای داعش را میدیدند و فاصله نزدیکی با هم داشتند.
عباس میگوید «شما تمام مهمات و سلاح من را ببرید و یک نارنجک به من بدهید.» با این حرف دوستانش خندیده و به شوخی گفته بودند«با نارنجک میخواهی خودت را به شهادت برسانی؟» که عباس گفته بود «کجای کار هستید؟خود خانم دنبالم میآید.» نارنجک را میگیرد و دوستانش از شیار پایین میروند و زمانی که پنج تا از نیروهای داعش به او نزدیک میشوند، ضامن نارنجک را میکشد و آنها را به درک واصل میکند و بعد خودش به حالت سجده روی خاک میافتد و به شهادت میرسد. به خاطر اینکه عباس چند تا از فرماندهان و تعداد زیادی از نیروهای داعش را به هلاکت رسانده بود، فرمانده اصلی گفته بود زنده و مرده این آدم را باید اسیر کنید که از صبح تا حالا لبخند را به لب ما خشکانده است و هموزن دست و پایش، طلا جایزه میگذارد. بعد از شهادت، پیکر عباس را برمیدارند و سر، صورت و بدنش را اربا اربا میکنند و آن را در بخشهای مختلف پخش میکنند. چند ماه بعد جمجمه، دو تا دنده و حدود یک کیلو از بدنش را در مبادله تحویل دادند که روز هفتم تیرماه مصادف با ۲۱ ماه مبارک رمضان پیکرش را دفن کردیم.
روزی که خبر شهادت را دادند به یاد دارید؟
به ما اصلا خبر شهادت را ندادند. عباس ۲۱ دی شهید شده بود و نمیدانم چه کسی گفته بود که مادرش عمل قلب باز کرده است. پنجم بهمن ماه بود که دخترم چون خیلی پیگیر بود خبر شهادت را از طریق گوشی موبایل دیده بود. حدود عصر بود که انگار با دیدن خبر شوکه شده بود، داد زد و گفت«مامان عباس شهید شده است.»
پدرش هم خبر نداشت؟
شبی که فردای آن روز متوجه شدیم، یکی از فرماندهانی که در تهران بود با همسرم تماس گرفته و گفته بود که «یکی از بچههای شهریار زخمی شده و آدرس منزل را گفته بود.» همسرم گفته بود «این آدرس منزل ما است.» آن بنده خدا گفته بود «نه اشتباهی آدرس را گفتم.» همسرم شک کرده بود ولی به ما نگفته بود.
عباسآقا با شما در تماس نبود که بعد از وقفهای متوجه شده باشید؟
تماس میگرفت. ۱۴ و ۱۵ دی زنگ زده و صحبت کرده بودیم. ۱۶ دی تماس گرفته بود که من و خواهرش منزل نبودیم و با پدرش صحبت کرده بود. من هر روز زیارت عاشورا و آیت الکرسی میخواندم و روزی که شهید شد، دیگر آیت الکرسی نخواندم و گفتم دیگر نیازی نیست بخوانم.
حس مادرانه داشتید؟
آن لحظهای که عباس تیر خورده بود، من در خانه حالم به شدت بد شد و چون بیماری قلبی دارم، قلب درد گرفتم. پدر و دخترم نیز حالشان بد شد. بعد از آن دیگر آیت الکرسی نخواندم. دو شب هم متوالی خواب مادرم که فوت کرده است را میدیدم که در خواب به من میگفت «چرا نشستهای و کارهایت را انجام نمیدهی؟ تو خیلی میهمان داری و باید حلوا و خرما آماده کنی.» ولی من گفته بودم تا به ما نگویند من کاری نمیکنم.
بعد از خبر شهادت وقتی متوجه شدید که پیکر مفقود است، چه احساسی داشتید؟
به ما گفتند زمانی که میخواستند پیکر را به عقب برگردانند، به ماشین موشک خورده و چیزی از پیکر باقی نمانده است، ما گفتیم «راضی به رضای خدا هستیم و هر چه خدا بخواهد همان میشود.» واقعا هم راضی به رضای خدا هستیم که بعد از چند ماه گفتند پیکر به این شکل برگشته است که دوباره گفتیم «خدایا راضی به رضای خودت هستیم.»
روز وداع با پیکر در معراج شهدا، چه درددلی با پسرتان کردید؟
به عباس گفتم «همیشه میگفتی که ما شیعه علی هستیم و اگر من آن زمان بودم مطمئنا کنار امام حسین(ع) با کفار میجنگیدم. الان هم که رفتهای و از حریم و حرم خواهر امام حسین(ع) دفاع میکنی؛ خوش به سعادتت. دیدی خدا چقدر تو را دوست دارد و چقدر زیبا تو را خرید.» چون این خریدن با خریدنهای دیگر خیلی فرق میکند. نمیگویم گریه نکردم ولی برای ستمی که حضرت زینب(س) کشیده و امام حسین(ع) که علیاکبر جلوی چشمانش اربا اربا شده بود، گریه کردم. من که یکی داشتم و فدا کردم ولی غم حضرت زینب(س) خیلی سنگین است. آن شبی که دخترم گفت عباس شهید شده، خیلی گریه کردم ولی نه برای عباس، چون عباس من را میبیند، من دیگر نمیتوانم او را ببینم. عباس همیشه حضور دارد. گریه کردم که حضرت زینب(س) چه صبر و تحملی داشته است. بعد از آن شب و روز اول، من دیگر گریه نکردم، چون عباس دوست نداشت گریه من را ببیند و از خدا برای ما صبر خواست و خدا هم صبر داد. من هیچ وقت نمیخواهم پسرم ناراحت شود و دیگر گریه نکردم.
خواب پسرتان را میبینید؟
بله، چند وقت پیش خواب دیدم که پاهایش روی زمین نبود، گفتم «بیا پایین» که گفت «مامان نمیدانی بالا بودن چه لذتی دارد، انشاءا... میآیی و میبینی.»
انتهای خبر/
نظر شما