چشم انتظار! روایتی خواندنی از پدر و مادر شهیدی که چشم به راه فرزندشان هستند
روایتی خواندنی از والدین شهید «حمزه موسوی» آنچه در پرونده فرهنگی شهید در بنیاد شهید درج شده است را در ادامه می خوانید؛
چشم انتظار
سلام
- علیک سلام.
منزل شهید موسوی؟
- بفرمایید...
از این تماس تلفنی و پذیرایی گرم پدر چیزی نگذشت تا در جمع صمیمی پدر و مادری حاضر شدیم که فرزندشان را در راه این انقلاب و ارزش هایش رهسپار جبهه ها کرده بودند. پدر و مادری که هنوز هم چشم انتظار بازگشت فرزند هستند تا شاید برای او مزاری بسازند.
و بر سر آن مزار حاضر شده و با پسر بازگو کنند هر آنچه در این سال های انتظار بر آنها گذشته است. مادر از دلتنگی هایش بگوید و پدر از خاطراتش و این بار نه در قالب خیال، بلکه در قالب واقعیت، بر مزار پسر اشک بریزند.
خانه ای کوچک اما زیبا
در منزل شهید موسوی را که می زنیم پدر با همان لهجه شیرین آذری اش به استقبالمان می آید. با او همکلام می شویم تا حیاط کوچک خانه را طی می کنیم. و در خلوت پدر و مادری می نشینیم که نخستین فرزند خود را فدای این انقلاب کرده اند. «علی موسوی» پدر شهید «حمزه موسوی» لب به بازگویی خاطرات فرزندش باز می کند و در خاطرات دوران با حمزه بودن غرق می شود.
«متولد سال 1341 بود. فعال بود و اهل درس و کار. فعالیت را دوست داشت و می خواست به یک جایی برسد. وقتی دیپلمش را گرفت تازه انقلاب شده بود و به همین دلیل و به خاطر شرکت در فعالیت های بسیج هنرستان نتوانسته به دانشگاه برود. زمان خدمتش که فرا رسید دفترچه گرفت و بعد هم اعزام شد. در زمان سربازی به تیپ پنجاه و هشت تکاوری اعزام شد و در علی آباد قم دوره دید. بعد هم عازم مناطق جنگی شد.»
یادآوری خاطرات
مادر شهید موسوی کمی دورتر نشسته و از پشت چهره پنهان شده در زیر چادر، خاطرات پسر را مرور می کند. از او می خواهیم نزدیک تر و در جمع ما بنشیند تا از زبان او هم خاطراتی را که روزانه در ذهن مرور می کند، بشنویم. مادر شهید می پذیرد و می گوید:«خیلی مهربان و با انصاف بود. به بچه های کوچکتر از خودش مثل آدم بزرگ ها درس می داد. دفترچه ای داشت که همه نمازهای قضا را داخل آن می نوشت تا هیچ گاه فراموششان نکند و آنها را بجا بیاورد.» اینجا پدر هم وارد بحث می شود و از جوانمردی پسر، خصلتی که برای او بسیار دلچسب است، می گوید:«اگر جایی دعوا می شد و چند نفر به ناحق بر سر یک نفر می ریختند، تاب نمی آورد و می گفت معنی ندارد این همه آدم سر یک نفر بریزند و باید از او دفاع کرد.»
مادر شهید این گونه ادامه می دهد:«به این دلیل که شهر ما مدرسه ابتدایی نداشت، مجبور بود در یک شهر دیگر اقامت کند تا به مدرسه برود. وقتی که می خواست برای ادامه تحصیل در هنرستان به تهران بیاید تحمل دوری از او را نداشتم. به خاطر همین ما هم اسباب و اثاثیه مان را جمع کردیم و به تهران آمدیم تا در کنارش باشیم.»
لحظه های انتظار
بغض گلوی مادر را می فشارد اما همچنان مصرانه ادامه می دهد و از آخرین دیدار فرزند می گوید:«بعد از هشت ماه که به جبهه رفت، شهید شد. حتی یک بار هم برای مرخصی نیامد. شهید شده بود و به ما هم نمی گفتند. دایی و عمویش رفتند تا خبری از او بگیرند. به من نمی گفت که می خواهد برود اما مبادا ناراحت شوم و غصه بخورم.»
اشک های مادر سراریز می شود و صورتش را که سیل اشک ها خیس کرده به زیر نقاب چادر می کشد تا در خلوت خود برای فرزندش آرام بگرید.
دل بی تاب
پدر شهید با بازگشتی به گذشته درباره لحظه های انتظار و بی خبری از فرزند می گوید:«دیدیم زمان مرخصی اش گذشته. آن زمان، بعد از هر عملیات رسم بود به بچه ها مرخصی بدهند، ولی با پایان عملیات خبری از او نشد. بعدها فهمیدیم که همرزم هایش چند باری با کیف او آمده بودند تا به ما خبر بدهند، اما نتوانسته و دوباره برگشته بودند.»
مادر که گویا چیزی به خاطر آورده باشد، ادامه می دهد:«یک شب خواب دیدم دوره اش کرده اند و روی یک بلندی نشسته است. از سرش خون می آمد و من با چادر خون های روی سرش را تمیز می کردم. مادر شوهرم با صدای من از خواب بلند شده بود و من را هم بیدار کرده بود.»
پدر هم که با ذکر این خاطره به یاد فرزند افتاده است، به این موضوع اشاره می کند که در فراق فرزند خواب او را دیده است:«خواب دیدم سرش را روی گیره های چوبی بسته اند و او هم مرا نگاه می کند. همان لحظه از خواب پریدم. ترسیدم دیگران از صدای فریادهایم بیدار شده باشند به همین دلیل آرام شروع کردم به گریه کردن.»
اشک و آه
حالا نوبت پدر است که اشک هایش سرازیر شود. شاید هم به همان آرامی که سخن می گوید، اما بلور اشک ها که چین و چروک صورت پدر را پایین می آیند تا به چانه اش برسند، هر نظاره گری را متأثر می کند. این اشک ها همه حکایت از دوری فرزند دارد. فرزندی که حتی مزاری ندارد تا پدر و مادر بر آن دمی بنشینند و برای فرزند دلبندشان اشک بریزند.
در میان اشک ها پدر باز هم لب به سخن می گشاید و می گوید:«ناراحت می شویم و گریه می کنیم. با او صحبت می کنیم. تمام صحنه های بچگی اش را در ذهن مرور می کنیم. نوع راه افتادنش، راه رفتنش، حرف زدنش و بچگی هایش هنوز جلوی چشمانمان است.»
با همه همسایه ها
خوب بود و به بچه هایشان در درس و مشق هایشان کمک می کرد. پدر تنها می تواند این
چند جمله را بازگو کند اما باز هم گریه امانش نمی دهد. اما این بار سخت گریه می
کند و می خواهد در تنهایی با فرزند شهیدش با همان لهجه شیرین آذری و با همان زبان،
سخن بگوید. شاید می خواهد در خلوت دو نفره شان از فرزندش بخواهد تا بار دیگر برای
دیدار او بیاید؛ حتی در خواب. شاید دیدارها تازه شود و دل تنگ او آرام شود. و
شاید...