شهیدی که دوری جبهه را تاب نیاورد!
به گزارش نوید شاهد شهرستان های استان تهران؛ شهید ابوالقاسم رضایی/ هفتم خرداد 1348، در شهرستان ری به دنیا آمد. پدرش محمدحسین در کارخانه کار می کرد و مادرش طوطی نام داشت. دانشجوی رشته برق بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. یکم مرداد 1367، در شلمچه بر اثر اصابت ترکش به پاها، شهید شد. پیکر او را در بهشت زهرای شهرستان تهران به خاک سپردند.
خاطراتی چند از «شهید ابوالقاسم رضایی» در سالروز شهادتش منتشر شد؛
بسم الله الرحمن الرحیم
1- از خاطرات بیشماری که دارد آنقدر مهربان بود و به گفته ائمه ( علیهم السلام ) توجه داشت که ترحم به حیوانات را هم فراموش نمی کرد و نسبت به بیماری یک جوجه هم بی تفاوت نبود و آنرا به دامپزشکی برد تا معالجه شود .
2- خاطره دیگر اینکه در حالی که نوجوان بود با یک صحنه مشاجره بین دو کودک مواجه میشود و علیت این بود که یکی از آنها اجناس فروشی دوست خود را خورده بود ولی پولش را نداشت که بدهد و ایشان هم پول آن جنس را دادند و دعوا را حل کردند و هم مبلغی به آن یکی داد و او را نصیحت کرد که دیگر چنین کاری نکند .
3- خاطره ای دیگر ، یکبار وقیت پدرم به جبهه اعزام شد شهید ابوالقاسم کلیه کمپوتهای موجود در مغازه را به قیمت بازار به مغازه پدر بزرگوار شهیدان نویدی فروختند و به مادر گفتند من این کار را کردم تا خرجی خانه زودتر تامین شود .
4- خاطره ای از مغازه پدر : یک روز وقتی در مغازه میوه فروشی پدر مشغول خرید و فروش بود ماموران محترم شهرداری آمدند و تذکر دادند که جعبه های میوه را از پیاده رو جمع کنید چون سد معبر است بالاخره بعد از گفتگو مامور محترم شهرداری کشیده ای به صورت شهید زد ، ایشان هم بلافاصله با زدن کشیده ای به گوش مامور تلافی کردند و مامور محترم ، شهید ابوالقاسم و کلیه میوه ها را به شهرداری بردند و به شهید گفتند بنشین و سیگارهای جمع آوری شده را که از فروشها جمع کرده بودند را بشمار . ایشان مقداری سیگار شمرد و بعد گفت میوه و از جمله شلغم برای خودتان ، جعبه موز را بدهید تا بروم و با جعبه موز به مغازه پدر برگشت .
5- خاطره دیگر این که یک سال قبل از شهادتش در ایام محرم دچار تب مالت شده بود و مداوای ایشان چند ماه طول کشید و ایشان به همین علت نمی توانست راه برود و مانند سالهای گذشته شرکت در درسته جات عزاداری و فعالیت کند و به مادر می گفت که شما نگذاشتید که من به جبهه بروم حالا خوب شد که زمینگیر شدم و نمی توانم راه بروم و مادرم گفتند که من حرفی ندارم خدا تو را شفا بدهد تا انشاء الله بروی جبهه .
6- در بهار 67 مشغول کار ساختمانی در روستای انزها بودیم و ماه مبارک رمضان فرا رسید به ایشان گفتم روز اول ماه رمضان کار کنیم ایشان گفت : حیف است بروم تهران و از اولیت روز ماه مبارک رمضان روزه بگیریم .
پدر به جبهه رفتند . وقتی که پدر سوار قطار شدند شهید هم به داخل قطار رفت و آنقدر علاقه مند به جبهه و شهادت بود که وقتی عمویم گفتند که شما چرا وارد قطار شدید در جواب گفت که امسال بابا می رود و سال دیگر هم نوبت ماست و همینطور هم شد و در همان سال تصمیم گرفت که به جبهه برود و شب اعزام ساک او را مخفی کردیم تا صبح با پیدا کردن ساک در حالیکه لباس بسیجی پوشیده بود حرکت کرد .
وقتی جیب چپ لباس بسیجی او را گرفتم و گفتم به کجا می روی ، هنوز سن تو اقتضا نمی کند چنان خودش را به عقب کشید که جیب لباس کنده شد و در دست من باقی ماند و گفت من می خواهم بروم شما چرا مخالفت می کنید و وقتی تجمع دانش آموزان داوطلب در روبروی آموزش و پرورش شهر ری انجام شد.
ابوالقاسم هم در صف دانش آموزان قرار گرفت و برادرم برای متقاعد کردن او به محل اعزام رفت شهید ابوالقاسم با دیدن برادر ، چون چاره ای نداشت که برگردد شروع کرد به گریه کردن و برادرم با دیدن گریه ایشان اجازه اعزامشان را داد .
پس از رسیدن به راه آهن یکی از مسئولین اعزام در ایستگاه بود پدر به ایشان گفت : ما با رفتن او مخالف نیستیم همین الان یکی از برادرهایشان با قطار دیگر به غرب اعزام شده است و این گفتگو هم شد که ( ابوالقاسم ) نرود ولی بعد از یک هفته همراه با دوستانش با یک کوله پشتی پوکه از جبهه برگشتند.
و گفتند که فرماندهان جبهه فرمودند که شما هنوز کوچک هستید ، ( چون واقعاً قد آنها به تفنگ ژ 3 نمی رسید ) یکی دو سال قبل از شهادت ، برای بار دوم در سال 65 و پس از آموزش به جبهه اعزام شدند و حدود پنج ماه در جبهه به سر بردند و در زمینه های مختلف از جمله غواصی و سکان داری فعالیت نمود و در اوایل سال 66 وقتی از جبهه برگشتند در جواب نامه برادرشان که در جبهه بود نوشتند که ما بزودی به جبهه بر می گردیم و در واقع طاقت دوری جبهه را نداشتند .
بالاخره با اصرار و شوق فراوان در حالی که هنوز امتحان دروس عقب افتاده سال اول هنرستان رشته برق را تمام نکرده بودند دوباره به اتفاق دوستانشان در زمستان 66 به سوی جبهه شتافتند و پس از چهار ماه حضور فعال در جبهه و فتح حلبچه و ارتفاعات شاخ شمیران ، برادران دهقان و عبدی زاده که به اتفاق شهید به جبهه رفته بودند به شهادت رسیدند و شهید به همین منظور به مرخصی آمدند و چندتن از دوستان ایشان هم تسویه نمودند .
اما برادر ابوالقاسم تسویه حساب ننمود. سه ماه شد شش ماه و بعد از شش ماه هم ماند و سه روز بعد از شش ماه به درجه رفیع شهادت نائل آمد . در طی شش ماه دوم که در جبهه حضور داشتند یکی دو هفته جهت آموزش را پل به تهران آمدند پس از آموزش مجدداً در تاریخ شانزده خرداد 67 نهم ماه مبارک رمضان به اتفاق برادر ابراهیم جمشیدید اعزام شدند.
اما ابراهیم جمشیدی به
منزل باز گشتند و گفتند که نیروهای ما در مرخصی به سر می برند و ما ده روز دیگر به
منطقه می رویم اما شهید ابوالقاسم به منزل باز نگشت و گفته بودند که من خداحافظی
کرده ام و همچنین می خواهم بروم مجتمع رزمندگان امتحان بدهم چون دروس سال دوم برق
را هم امتحان می داد .
پس از اعزام ایشان در نامه خود نوشته بودند که ما در غرب هستیم و پس از چهار روز به جنوب اعزام شدند ( یک روز پس از پذیرش قطعنامه 598 در تاریخ بیست و هفتم تیر 1367) و زمان اعزام آنها به جنوب مصادف با حمله گسترده دشمن در جنوب و منافقین کور دل در غرب کشور بود چون عراق می خواست با پذیرش قطعنامه از سوی ایران با هماهنگی استکبار جهانی سعی در اشغال مجدد خوزستان را داشته و منافقین هم خواب تصرف همدان و تهران را می دیدند که از غرب به ما حمله کردند.
و آنقدر امکانات دشمن زیاد بود که به گفته همان برادر وقتی رزمندگان اسلام با چنین صحنه ای رو برو شدند چون در ادامه نبرد و جنگ شک نداشتند و با یقین می جنگیدند و آنگونه که امام عزیز فرموده بودند که شک در جنگ خیانت به رسول الله است به جنگ و دفاع مقدس خود ادامه دادند و گفتند که اگر امام حسین ( علیه السلام ) فرمود :
که اگر دین جدم محمد صل الله علیه و اله جز به کشته شدن من باقی نمی ماند پس ای شمشیرها مرا در یابید . ما هم می گوییم که اگر انقلاب جز به کشته شدن ما باقی نمی ماند پس ای تانکها راه یابید و مردانه به قلب دشمن و قاط تانک یورش بردند و آنقدر کشتند و کشته شدند و آنقدر استخوانها خورد شد و گوشتها له شد و جمجمه ها شکسته شد تا دشمن خیره سر نابکار تا پشت دروازه های خرمشهر به عقب رانده شد .
( در حالیکه عملیات مرصاد در غرب ادامه داشت در جنوب هم عراق با تمام امکانات برای فتح دوباره خرمشهر اقدام نمود و بنا به گفته یکی از رزمندگان همسنگر شهید ، منافقین بدتر از کفار با لباس ، تانک و پرچم ایران به جمع رزمندگان ما نزدیک شدند و نیروهای خودی فکر کردند که نیروی کمکی به آنها رسیده اند اما وقتی نزدیک شدند با آنها درگیر شدند در حالیکه شلیک توپ و تانک دشمن به منطقه عملیاتی بچه های ما ادامه داشت )
در سر مقاله روزنامه کیهان یکشنبه دوم مرداد 1367 نیز آمده
است که ارتش عراق پشت دروازه های خرمشهر به زانو در آمد و فرمانده لشکر سوم عراق
به هلاکت رسید در همین درگیری و مقاومت شدید و دلاورانه شهید ابوالقاسم آرپی چی زن
بودند .
در حالی که یک دستش زخمی شده بود مانند حضرت ابوالفضل ( علیه اسلام ) با یک دست به جنگ ادامه داد و به عقب باز نگشت و گفتند که اولاً من می خواهم برادر همسنگرم شهید جمشیدی که آن لحظه زخمی شده بود را نجات دهم و به عقب بیاورم در ثانی امروز روز آخر من است و من شهید می شوم به دوستان عزیزم سلام مرا برسانید و حلالیت بطلبید .
سند گفته ایشان هم این است در آخرین نامه ای که
بعداظهر روز چهارم مرداد 1367 که ایشان را دفن کرده بودیم بدست ما رسید که وصیت نامه من داخل
ساک می باشد .
ما آماده برای دفاع مقدس هستیم خرمشهر ( سی و یکم تیر 1367) با شرحی که گفته شد در ظهر روز شنبه یکم مرداد 1367 در حالک که سه روز از شش ماه دوم یعنی حدود یک سال حضور در جبهه و سه سال در فکر حضور در جبهه گذشته بود قبل از آنکه بتواند شهید جمشیدی را نجات بدهد.
خودش با اصابت ترکش و موج گلوله توپ ، چهار روز پس از پذیرش قطعنامه 598 در منطقه شلمچه و در حالیکه عملیات مرصاد در غرب ادامه داشت و در حالیکه نوزده سال بیشتر نداشت به خیل عظیم شهدا پیوست و به آرزوی دیرین خود رسید و پیکر پاک او توسط همسنگران او به عقب کشیده شد و یک روز بعد در شب عید قربان خبر شهادت ایشان به خانواده داده شد و در همین شب ، خبر شهادت برادر جمشیدید هم منتشر شد.
و این دو همسنگر عزیز با هم اعزام و با هم به شهادت رسیده و در یک روز به اتفاق معلم شهید عباس دهستانی همزمان در یک روز تشیع شدند و به جمع یاران و دوستان و عاشقان الله در گلزار شهدای بهشت زهرا ( علیها السلام ) پیوستند امید است که با پیروی از راه و اهداف شهدا مدیون خون آنها نشویم و با انبیاء و شهداء و صالحین محشور شویم .