برگی از دفتر شهيد علي حسين عربخواري
سهشنبه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۶ ساعت ۱۴:۰۷
يك روز كه در حرم حضرت عبدالعظيم (ع ) بودم يك گروه جوان را ديدم كه دور هم جمع شده بودند و بلافاصله شروع به شعار دادن عليه شاه كردند . وقتي اين صحنه را ديدم من هم به آنها پيوستم ...
به گزارش نوید شاهد شهرستانهای استان تهران:
شهیدعلي حسين عربخواري بيستم خرداد 1341 ، در شهرستان ورامين به دنيا آمدتا اول متوسطه در رشته تجربي درس خواند. او نيزکشاورز بود. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور يافت. هفدهم بهمن 1359 ، با سمت مسئول گروه در دارخو ين بر اثر اصابت تر كش خمپاره به شهادت رسید. مزار وي در بهشت زهراي شهرستان تهران قرار دارد.برادرش محمدرضا ن ز شه د شده است.
علي حسين عربخواري بیستم خرداد 1341 در محله تقي آباد در خانواده اي مذهبي چشم به جهان گشود . وي پس از گذراندن دوران كودكي علاقه خاصي به مسائل ديني از خود نشان داد . اين مسئله باعث شد كه او به صورت جدي به يادگيري مسائل ديني بپردازد و نردبان ترقي را در زمان تحصيل يكي پس از ديگري با موفقيت پشت سر بگذارد . همزمان با تحصيل ميل شديدي به مطالعات سياسي نيز در او ايجاد شد و اين بيداري باعث شد تا ديد روشنتري نسبت به رژيم استبدادي پهلوي در او شكل گيرد ، به صورتي كه او در صف مخالفان سر سخت اين رژيم قرار گرفت .
پدر شهيد عربخواري مي گويند : در زمان رژيم شاهنشاهي علي فعاليت هاي گسترده اي را بر ضد رژيم شروع كرد. به صورتي كه هر وقت يك جنبشي عليه شاه صورت مي گرفت او در صدر شركت كننده ها بود .
يك روز كه در حرم حضرت عبدالعظيم (ع ) بودم يك گروه جوان را ديدم كه دور هم جمع شده بودند و بلافاصله شروع به شعار دادن عليه شاه كردند . وقتي اين صحنه را ديدم من هم به آنها پيوستم .
كم كم به سمت ميدان شهرري راه افتاديم سر ميدان شهرري پر از توپ ، تفنگ و تانك بود به همه آنها دستور شليك داده شده بود . در حال شعار دادن بوديم كه چشمم به علي افتاد با شتاب به سوي او رفتم و با عصبانيت به وي گفتم : اين جا چه كار مي كني هر چه زودتر به خانه برو بالاخره او را راهي خانه كردم دوباره در حال شعار دادن بوديم كه او را ديدم به او گفتم : مگر من به شما نگفتم به خانه بروي با صراحت تمام به من گفت : اين انقلاب حق تك تك ماست پس اين را از من نگيريد . ميدان شهرري شلوغ شد سربازها به سمت مردم شليك مي كردند .
من هم علي را گم كردم وقتي به خانه آمدم هنوز به خانه نيامده بود ساعت ده شب بود ناگهان صداي بر هم خوردن در را شنيدم علي بود با سرعت پيش او رفتم و با ناراحتي گفتم : تا به حال كجا بودي گفت : با بچه ها در حال برنامه ريزي براي جشن هاي جديد انقلابي بوديم اين را گفت و رفت خوابيد .كم كم به سمت ميدان شهرري راه افتاديم سر ميدان شهرري پر از توپ ، تفنگ و تانك بود به همه آنها دستور شليك داده شده بود . در حال شعار دادن بوديم كه چشمم به علي افتاد با شتاب به سوي او رفتم و با عصبانيت به وي گفتم : اين جا چه كار مي كني هر چه زودتر به خانه برو بالاخره او را راهي خانه كردم دوباره در حال شعار دادن بوديم كه او را ديدم به او گفتم : مگر من به شما نگفتم به خانه بروي با صراحت تمام به من گفت : اين انقلاب حق تك تك ماست پس اين را از من نگيريد . ميدان شهرري شلوغ شد سربازها به سمت مردم شليك مي كردند .
بالاخره بعد از مدتي فعاليت هاي مردم به ثمر نشست و انقلاب اسلامي به پيروزي رسيد . اما هنوز مردم طعم اين پيروزي را نچشيده بودند كه عراق دست به حمله گسترده اي عليه ايران زد . علي هم مثل ديگر بچه هاي فعال اين انقلاب براي اين كه از تجاوز عراقي ها به ايران جلوگيري كند به ارتش رفت .
دوره اول آموزشي اش را در تبريز گذراند دشمن خيلي سريع به خاك ايران تجاوز كرد . علي به تهران آمده بود و بعد از بستن كوله بارش از ما خداحافظي كرد تا به جبهه برود اما به خاطر اين كه سن او كم بود او را به جبهه نفرستادند. بار دوم هم اين طور شد يك روز كه به خانه آمد و با دلخوري به مادرش گفت : شما از من ناراضي هستيد مادرش جواب داد نه بعد رو به من كرد و گفت پدر شما چي از من ناراضي هستي در جواب به او گفتم بله با تعجب گفت دليلش چيست شما كه از مخالفان سر سخت اين رژيم متجاوزهستید، گفتم ازاين ناراضي نيستم كه مي خواهي به جبهه بروي از اين ناراضي هستم كه هنوزآموزش هاي كامل را نديده اي خلاصه چند وقتي رفت و ما او را نديديم .
مثل اين كه براي تكميل دوره آموزشي اش به يكي از شهرستان هاي اطراف رفته بود بعد از مدتي وقتي آمد مادرش به من گفت علي فردا مي خواهد به جبهه برود وقتي اين كلام را شنيدم با تعجب گفتم : هر بار كه مي خواست برود دست كم چند روز قبل به ما مي گفت حالا چي شده كه اين بار به ما از رفتنش چيزي نگفته است فرداي آن روز علي را بدرقه كردم اما راستش را بگويم با رفتنش دل مرا هم با خودش برد لحظه اي قد و بالايش را برانداز كردم .
صلابت و استواري در چهره اش موج مي زند. اما سر را بالا مي گيرد و مي گويد علي روحيه خاصي داشت با همه مردم خوب حتي يك بار هم نشده بود كه كسي از او ناراحت شود . به اطرافيانش عشق مي ورزيد و از كار كردن و جنگيدن هيچ ابايي نداشت من هم خوشحال بودم كه فرزندي تربيت كرده ام كه به اين صورت عمل مي كند حتي زماني كه مي خواست به ارتش برود آمدند منزل ما و گفتند علي را مي خواهيم ببريم كردستان بدانيد كه آنجا سر مي برند به آنها جواب دادم خيلي خوشحال مي شوم كه پسرم در راه اسلام و جهاد شهيد شود.
وداع در خداحافظي سوم
علي دوباره مي خواست به جبهه اعزام شود اما به خاطر سن كمي كه داشت او را اعزام نمي كردند بار سوم كه از ما خداحافظي كرد چهره اش طوري ديگري بود از دور مي درخشيد وقتي به پادگان رفت دوباره با مخالفت فرمانده ستاد روبه رو شد با عصبانيت به فرمانده اش مي گويد : احترام شما واجب است اما من مي خواهم به جبهه بروم من مي خواهم جانم را فدا كنم شما چرا مخالفت مي كنيد . با اوج گرفتن اين صحبت ها ميان پسرم و فرمانده اش بالاخره فرمانده راضي مي شود تا علي را به منطقه عملياتي اعزام كند.
منبع: برگرفته از اسنادشهید درمخزن اداره کل شهرستانهای استان تهران
نظر شما