چهارشنبه, ۰۹ فروردين ۱۴۰۲ ساعت ۱۱:۵۴
پدر شهید «محمدحسین هراتی» نقل می‌کند: «می‌گفت: بابا! نمی‌دونی چقدر خوبه که پدر و پسر با هم بریم با دشمن بجنگیم. اینا رو که دشمن ببینه، روحیه‌اش ضعیف می‌شه و باعث می‌شه شکست بخوره! دلش برای رفتن پر می‌کشید.»

دلش برای رفتن پر می‌کشید

به گزارش نوید شاهد سمنان، شهید محمدحسین هراتی سوم فروردین ۱۳۴۲ در شهرستان دامغان دیده به جهان گشود. پدرش زین‌العابدین و مادرش کبرا نام داشت. تا پایان دوره متوسطه درس خواند و دیپلم گرفت. پاسدار بود. بیست و یکم بهمن ۱۳۶۴ در اروندرود با سمت فرمانده گروهان، بر اثر اصابت گلوله به سینه، شهید شد. مزار وی در گلزار شهدای فردوس رضای زادگاهش واقع است.

دلش برای رفتن پر می‌کشید

- بابا! نمی‌دونی چقدر خوبه که پدر و پسر با هم بریم با دشمن بجنگیم. اینا رو که دشمن ببینه، روحیه‌اش ضعیف می‌شه و باعث می‌شه شکست بخوره!

دلش برای رفتن پر می‌کشید.

(به نقل از پدر شهید)

اصلاً فکر نمی‌کردم، دوباره زنده ببینمت!

در عملیات خیبر با هم بودیم. قبلاً او در اطلاعات عملیات خدمت می‌کرد و منطقه عملیاتی را خوب می‌شناخت. شب‌ها از طریق ستاره‌ها جهت‌یابی را به ما یاد می‌داد. به او افتخار می‌کردم که برادر کوچکم، هوش و ذکاوت زیادی دارد. گفت «اگه توی عملیات زخمی شدی، نباید منتظر باشی یه نفر با برانکارد یا آمبولانس بیاد دنبالت! اینجا منطقه جنگیه!» گفتم: «باید چه کار کنم؟» گفت: «تا می‌تونی بدو و اگه نتونستی سینه خیر خودت رو به ایران نزدیک کن که دست بعثی‌ها اسیر نشی!»

بعد از عملیات خیبر از گردان ما فقط شانزده نفر زنده ماندند. مرا که دید، در آغوشم گرفت و گفت: «اصلاً فکر نمی‌کردم، دوباره زنده ببینمت!»

(به نقل از برادر شهید)

بشتر بخوانید: ادامه دادن راه شهدا، دل کندن از خانه، زندگی، فرزند و جاه و مقام است

هیچ چیز برای خودش نماند

اهواز بودیم. محمدحسین نیروهایش را از خط آورده بود. چون فرمانده گروهان بود، برده بودشان برای تعلیم. بالای سر بچه‌ها ایستاد و به تک‌تکشان صبحانه می‌داد. به جز یک لیوان چای و چند تکه نان خشک، هیچ چیز دیگری برای خودش نماند. با لذت نان خشک را به چای می‌زد و می‌خورد.

(به نقل از هم‌رزم شهید، محمدحسین داوری)

گفت: ببین دستم سر جاشه!

بار اول که مجروح شد، بردنش تبریز و بستری‌اش کردند. وقتی بهتر شد. زنگ زد که دارد می‌آید مرخصی. این را هم گفت: «بخاطر جراحت کمی که دستش برداشته، می‌آید کمی استراحت کند.»

مادرم حرف او را باور نمی‌کرد. سوز سرما تا مغز استخوان آدم نفوذ می‌کرد. همه اهل خانواده رفته بودیم راه‌آهن به استقبال او. مادرم گریه می‌کرد و می‌گفت: «نکنه دست یا پای بچه‌ام رو قطع کرده باشن؟»

سوت قطار را که شنیدیم، دل توی دلمان نبود. همه دویدیم طرف قطار.

مسافران پیاده شدند. تعدادی از مسافران رزمنده‌ها بودند. مردم به رزمنده‌ها ابراز محبت می‌کردند. داشتیم از آمدن محمدحسین ناامید می‌شدیم که بالاخره پیدایش شد. یک دستش زیر اورکت پنهان شده بود. ما را که دید، دست بسته‌اش را نشانمان داد. انگار فکر مادر را خوانده بود. گفت: «ایناهاش، ببین دستم سر جاشه!»

یکی‌یکی او را تنگ در آغوش گرفتیم و بوسیدیمش؛ اما مادر که چشم انتظار بود، بیشتر.

(به نقل از برادر شهید)

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده