سالروز شهادت شهید:
هرکاه مي خواست اعزام شود من در ساکش کلي وسايل مي گذاشتم در حاليکه او مخالف کار من بود و مي گفت نيازي نيست، من که بچه نيستم و من مي گفتم : چرا هنوز هم بچه مني...
نویدشاهدگیلان: شهيد سيد اسماعيل نور حسيني در فروردين ماه هزارو سيصد و چهل و پنج در روستاي نياکو در خانواده اي متوسط از توابع شهرستان آستانه اشرفيه چشم به جهان هستي گشود.تحصيلات ابتدايي خود را در نياکو يعني زادگاه خود بپايان رسانيد، وي دانش آموز ممتاز و درسخواني بود، در اوقات فراغت خود در کار کشاورزي و همچنين در امور مغازه پدر را ياري مي نمود، به ورزش فوتبال نيز علاقه اي وافر داشت ، از همان دوران کودکي نماز خواندن و روزه گرفتن را شروع نمود به شرکت در مراسم عزاداري بالاخص در محرم و مراسم مديحه سرايي آقا  ابا عبدلله الحسين (ع) شوق و اشتياق خاصي مي ورزيد، براي ادامه تحصيل در  مقطع راهنمايي و دبيرستان به لاهيجان رفت در نظاهرات و راهپيمايي بر عليه رژيم منحوس پهلوي شرکتي فعال مي کرد و حتي  براي اجراي اين امر به همراه دوستان به رشت مي رفت.
شهيد سيد اسماعيل نور حسيني؛ به فکر خدا باشيد و همواره ذکر خدا را ازياد نبريد
بعد از پيروزي شکوهمند انقلاب اسلامي و تشکيل بسيج به عضويت مدرسه عشق در آمد و در پايگاه مقاومت محل و هم چنين در بسيج شهر مشغول به فعاليت شد ، در اين دوران در بعضي اوقات به مطالعه کتابهاي تاريخي اشعار پروين اعتصامي و يا داستاني مي پرداخت و اغلب اينگونه کتابها را مي خريد، وي فعاليتهاي خود را در بسيج وسعت بيشتري بخشيد و چون برادرش به جبهه ميرفت خود بعنوان تنها پسر خانواده در کنار خانواده مي ماند، مدتي بعد ذر پي تصادف برادر و فوت او کمر پدر شکسته شد و لازم بود که وي  در کنار پدر و همراه  و يار و ياور  پدر باشد و پدر را لحظه اي  به حال خود وانگذارد  و اين امر باعث شد که وي ترک تحصيل نمايد  و همچنان در کنار پدر عصاي او بود تا اينکه خود را براي خدمت  مقدس سربازي آماده ساخت دوران آموزشي خود را در منجيل طي نمود و بعد بع سليمانيه عراق اعزام شد ، چندي بعد در سنندج در داخل پادگان در حاليکه آنطرفتر نيروهايي تحت تعليم آموزش نظامي بودند تيري سهوي از يکي  از اسلحه ها خارج ميشود  و به سر او اصابت نمود و وي به درجه رفيع شهادت نايل آمد.


قسمتی از وصیت نامه شهید: به فکر خدا باشيد و همواره ذکر خدا را از ياد نبريد

مادر شهيد: خاطره : هرکاه مي خواست اعزام شود من در ساکش کلي وسايل مي گذاشتم در حاليکه او مخالف کار من بود و مي گفت نيازي نيست، من که بچه نيستم و من مي گفتم : چرا هنوز هم بچه مني...
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده