سه‌شنبه, ۰۹ خرداد ۱۳۹۱ ساعت ۰۷:۴۱
نوید شاهد: در حال دويدن بودم كه متوجه تپه رملي شدم كه در نزديكي ام بود. به سمت تپه دويدم. ميدانستم كه تانك در رمل از حركت خواهد ايستاد. اما راننده تانك متوجه قصد من شد؛ با سرعت از كنارم گذشت و راه تپه را بر من بست.

«اسارت»
در حال دويدن بودم كه متوجه تپه رملي شدم كه در نزديكي ام بود. به سمت تپه دويدم. ميدانستم كه تانك در رمل از حركت خواهد ايستاد. اما راننده تانك متوجه قصد من شد؛ با سرعت از كنارم گذشت و راه تپه را بر من بست. در اين لحظه به فكر همرزم مجروحم افتادم، در دل با حالتي خاص به آقا امام زمان (عج) توسل كردم. دوباره شروع به دويدن كردم. تانك زرهي بود و تا خواست دور بزند در رمل فرو رفت و از حركت ايستاد. خواستم فرار كنم؛ اما به ذهنم رسيد حالا كه توجهاتم به حضرت وليعصر (عج) ثمر داده، بروم و جاي برادرمان را شناسايي بكنم تا در تاريكي شب برگردم و او را با خود ببرم. در همين حال نفربري از جهت مواضع نيروهاي ايران به سمتم آمد. من به خيال اينكه نفربر خودي است به سمت آن دويدم و به راننده گفتم: ما دو نفريم بگذار همسنگرم را هم بياورم. شروع به دويدن كردم كه راننده مرا صدا زد تازه متوجه شدم نفربر عراقي است. تحمل اسارت را نداشتم از دست او فرار كردم و خودم را در چاله اي انداختم سربازهاي عراقي بالاي سرم آمدند هر چه گفتند بلند شو، بلند نشدم. خدا خدا ميكردم كه گلوله اي شليك كنند و مرا به فيض شهادت برسانند اما عراقيها ترحّمشان گل كرد. دست من را گرفتند و مرا به داخل نفربر كشيدند.
بيست و هفتمين روز از آذر ماه سال 1359 بود كه من دربند عراقيها گرفتار آمدم و اين روز اولين برگ دفتر ده سال زندگي من در اسارت بود.
 راوي: سيد علي اكبر ابوترابي
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده