يکي از پرستارها گفت :« از سه روز قبل که برادرتان اينجا بستري شده ، خانمي از وي پرستاري مي کرد. امروز که شما آمده ايد، از آن خانم خبري نيست.» هيچ وقت آن زن را نديديم.
ابراهیم گفت: «من و رضا عهد کرده بوديم هر دو با هم شهيد شويم. حالا که او شهيد شده، آرزويم اين است كه من هم به وسيلهي بمب شيميايي شهيد شوم.» عاقبت ابراهـيم به آرزويش رسيد.