کتاب ای کاش من هم

کتاب ای کاش من هم
خاطرات شهید عبدالمجید شعیری از زبان همرزم؛

شهید با نگاه معصومانه اش گفت ما را هم به خط مقدم ببرید

عبدالمجید جزء گروه انتخابی نبود. چهره اش را که دیدم جا خوردم چشمانش قرمز شده بود مثل کسی که ساعت ها گریه کرده باشد چند نفر دیگر هم با او بودندکه حالشان بهتر از او نبود. عبدالمجید جلو آمد و در حالی که دستش را به صورتش می کشید سرش را بالا گرفت نگاه معصومانه اش را به من دوخت و گفت: " ما را هم به خط مقدم ببرید."
شهادت پدر – روایتی از فرزند شهید اسماعیل تبره ای؛

خواهرم خواب شهادت پدر را دیده بود!

خواهرم گوشه اتاق نشسته بود و گریه می کرد. علت را که پرسیدم گفت: " خواب دیدم بابا شهید شده." حرفش تمام نشده بود که در خانه به صدا درآمد. مردی با لباس بسیجی در خانه ایستاده بود و خواب خواهرم تعبیر شد.
طراحی و تولید: ایران سامانه