«اشک در چشمانم حلقه زد. اصرار کردم:« محمدرضا به خدا من شما رو با خون جگر بزرگ کردم! با دربدری! با سختی! خیلی برام عزیزید!» نگاهش به گوشه اتاق خیره شد؛ صدایش در گوشم پیچید: «مگر ما از عزیزان امام حسین عزیزتریم؟» عملیات بیت المقدس در پیش بود. محمدرضا لباسهایش را پوشید و آماده رفتن شد. می دانستم دیگر او را نخواهم دید...» در ادامه خاطره این شهید والامقام را از زبان مادرش در نوید شاهد بخوانید.