نوید شاهد – مرتضی حلاوت تبار دوست شهید حمید احدی در کتاب "چشمهایش میخندید" میگوید: حمید را راضی کردیم و آرام پشت سرش راه افتادیم. همین که به جای خلوتی رسید، معطّل نکردیم و ریختیم سرش. تا میخورد زدیم و دقِّ دلی آزار و اذیتهای چند ساله را سرش خالی کردیم. صدای آخ و نالهاش بلند شده بود که حمید داد زد: بسه دیگه! چند نفر دارن میآن. الآن گیر میافتیما!