از خط تولید پارس خودرو تا خط مقدم نبرد مرصاد
به گزارش نوید شاهد البرز؛ سوم فروردین سال ۱۳۳۴ بود. بوی نان تازه از تنور خانههای روستای حسنآباد به مشام میرسید. در یکی از همین خانههای محقر، پسری به دنیا آمد که نامش را "غلامعلی" گذاشتند. از همان کودکی، چهرهاش نورانی بود و همیشه در کارها به پدرش حسین کمک میکرد. معلم مدرسهاش میگفت: "این بچه با اینکه درسش خوب بود، اما بیشتر از هر چیز به کمک به دیگران فکر میکرد."
نوجوانی پرتلاش
وقتی کلاس پنجم ابتدایی را تمام کرد، به پدرش گفت: "بابا، من میخواهم کار کنم تا کمکی به خانه باشم." از آن روز، در مزرعهها و بعدها در کارگاههای تهران کار کرد. همکارانش به یاد دارند که همیشه قبل از شروع کار، وضو میگرفت و نمازش را اول وقت میخواند.
روزهای انقلاب
سال ۱۳۵۷، غلامعلی ۲۳ ساله بود. یک روز با چشمانی براق به خانه آمد و گفت: "مامان، امروز در تظاهرات بودم. آنها میخواستند ما را بگیرند، اما یک مرد مهربان در خانهاش را به روی ما باز کرد." مادرش با نگرانی میگفت: "پسرم، مواظب خودت باش"، اما او در پاسخ میگفت: "این راه، راه امام حسین(ع) است."
ازدواج و زندگی جدید
در سال ۱۳۶۰ با دخترعمویش ازدواج کرد. همسرش تعریف میکند: "همیشه نصف حقوقش را برای خانوادههای نیازمند کنار میگذاشت. میگفت: ما که خدا را داریم، دیگران بیشتر به کمک نیاز دارند." ثمره این ازدواج، دو فرزند بود؛ یک پسر و یک دختر که عشق غلامعلی به آنها زبانزد بود.
در خط تولید پارس خودرو
در شرکت پارس خودرو، همه او را به امانتداری و سختکوشی میشناختند. رئیسش میگوید: "یک بار دیدم در حالی که باید استراحت میکرد، روی ماشینها کار میکند. وقتی علت را پرسیدم، گفت: این ماشینها برای رزمندگان جبهه است، نمیتوانم بیکار بنشینم."
اعزام به جبهه
اولین بار در عملیات مسلم بن عقیل شرکت کرد. همرزمش تعریف میکند: "در آن عملیات، تیری به پایش خورد، اما تا پایان عملیات مقاومت کرد. وقتی به بیمارستان شیراز رسیدیم، دکتر گفت: اگر یک ساعت دیرتر میآمدید، پایش را از دست میداد."
بازگشتهای پی در پی
پس از بهبودی، دوباره به جبهه برگشت. همسرش میگوید: "هر بار که میرفت، به بچهها میگفت: بابا میرود تا شما در آرامش زندگی کنید." در عملیات فاو و والفجر۸ هم شرکت کرد و هر بار با روحیهای بالاتر بازمیگشت.
وداع آخر
صبح پنجم مرداد ۱۳۶۷، وقتی برای آخرین بار به جبهه میرفت، مادرش میگوید: "صورتش نورانی بود. وقتی بغلش کردم، بوی بهشت میداد." در عملیات مرصاد، وقتی تیر به سرش خورد، آخرین کلمهاش "یا حسین" بود.
بازگشت به خانه
پیکر پاکش را به حسنآباد آوردند. همسرش تعریف میکند: "وقتی جنازهاش را آوردند، صورتش با آنکه سوخته بود، آرام و متبسم بود. انگار فقط خوابیده بود."
یادگارهای ماندگار
امروز در خانهشان:
- قرآن کوچکی که همیشه همراه داشت
- عکسهایی از دوران جبهه
- آخرین نامهاش که نوشته بود: "نگران نباشید، جبهه خانه دوم ماست"
وصیت نانوشته:
همسرش میگوید: "آخرین شب قبل از شهادت، به بچهها نگاه کرد و گفت: بزرگ که شدید، بدانید پدرتان برای چی شهید شد."
انتهای پیام/