«عبدالصالح» تجسم تمام سپاه بود
به گزارش خبرنگار نوید شاهد، یازدهم مرداد 1362 روز مقتل یکی از کربلاییان طریق عاشورایی پیر خمین و وارث امانت حسین (ع) است. روز شهادت سرداری که زندگیاش سرشار از شگفتی و معجزه بود و وجودش آیت و حجتی مجسم از حقانیت راه یاران روح الله (ره) و اصحاب آخرالزمانی سیدالشهدا (ع)؛ سردار شهید «عبدالصالح امینیان»، فرمانده گردان محرم از «لشکر 5 نصر» خراسان، هر حکایت از حیاتش تا لحظه دیدار یار، یک ورق از «تذکرهالاولیا»ی عشق و یک فصل از «مناقب العارفین» شهود و شیدایی سالکان سرخجامهی مکتب شهادت است. این جوان 24 ساله، آنقدر داستان دارد که برای یک عمر ما درس آموز و دورانساز میتواند بود. این دلباخته طریقت توحید، به گفته خود، به قصد قربت به جبهه رفت و همیشه غسل شهادت داشت و با دوبار اسارت، که موفق به فرار از چنگ دشمن بعثی شد، و مورد تهدیدهای مکرر صدامیان به مرگ، قرار گرفتن، و دوبار مجروحیت شدید، هرگز از سختیها شکوه نکرد و به گفته همرزمان: «بسیار نرمخو و شوخ طبع و صمیمی بود.عملیات را خیلی خوب برای بچه ها توجیه میکرد و نحوه مقابله با دشمن را آموزش میداد. سخنران کمنظیری بود و با کلام قاطعش روحیه افراد را بشدت بالا میبرد و راهی روشن را در مقابل همه میگشود. در کارهای عمرانی و خدماتی پیش قدم بود و بین همه نیروها و افراد بومی، با حضور و کلام و رفتارش، روح وحدت و همدلی ایجاد میکرد.»
انگشتری که در خواب، خبر از یک نور پاک داد
عبدالصالح امینیان، اولین فرزند خانواده امینیان بود.در چهاردهم مهر1338 در شهر مقدس مشهد و در یک خانوده مذهبی و متوسط، دیده به جهان گشود. مادرش میگوید: «ما کمی دیر صاحب فرزند شدیم. یک شب مادر بزرگم را که فوت شده بود، در خواب دیدم. او انگشتری به من داد و این خواب، اینگونه تعبیر شد که من فرزند خوب و صالحی خواهم داشت. پدرش قبل از تولد، اسمش را عبدالصالح گذاشت.» او از 5 سالگی به مکتب رفت و دوره دبستان را در مدرسه امام محمد غزالی گذراند. ثبات شخصیت و حسن معاشرت از همان ابتدا در وجود او نهادینه شد. به خصوص در دوران نوجوانی به عنوان بزرگترین فرزند خانواده، در مقابل خواهر، برادرها و پدر و مادرش احساس مسئولیت میکرد و نسبت به سن و سال کمی که داشت، میکوشید با کارهای سخت، باری را از دوش آنها در حد توان خود بردارد. به دلیل علاقه فراوانش به فوتبال، جمعه ها به این ورزش میپرداخت. اوقات فراغت را در مغازه پدرش کار میکرد. واجبات دینی را به موقع و با مراقبت خاص انجام میداد. خوب درس میخواند و پس از اتمام دوره راهنمایی در مدرسه «شاه وردیانی»، دوره متوسطه را آغاز کرد. صداقت و یکرنگی خصوصیتی بود که او را جذب میکرد، همان طور که چاپلوسی و دروغ باعث خشم و تنفر او میشد.
عضو «لژیون خدمتگذاران حقوق بشر»
با برخورداری از روحیه فعال و اجتماعی و با احساس مسئولیت، هرگز از زیر بار مشکلات، گریزان نبود و تا حد توانش برای رفع آنها میکوشید. در دبیرستان، عضو «لژیون خدمتگذاران حقوق بشر» شد که در قالب خدمات عمومی و بطور داوطلبانه و افتخاری، هر دوسه ماه به یک روستا رفته و به مردم خدمات عام المنفعه ارائه میکردند. در همه محل بعنوان یک عنصر خوشفکر و خلاق و مبتکر شناخته شده بود. همان ویژگی که بعدها در جبهه و در جایگاه فرماندهی، شاخصترین معرفه شخصیت او شناخته شد. پس از گذشت دو سال به دلیل علاقه به رشته برق، وارد هنرستان صنعتی شهید بهشتی فعلی شد.
صدای تکبیرش همه جا طنین میانداخت
آشنایی با تحولات سیاسی، برخورداری از روحیه عدالتخواهانه و انقلابی و مطالعه آثار استاد شهید مطهری، به او این امکان را داد تا جوانی را با نگرشی عمیق به رخدادهای جاری در جامعه و بر اساس بینشی متعالی آغاز کند. او عضو انجمن اسلامی هنرستان شد و با هدایت و راهبری دانشآموزان برای شرکت در تظاهرات، ظرفیت و قابلیت خود را در این مسیر ثابت کرد. در ایام اوجگیری انقلاب و حرکتهای اعتراضی مردمی، جزو انتظامات راهپیماییها بود و همچنین شبها به پخش اعلامیه و شعارنویسی مشغول میشد و صدای تکبیرش از بالای بام در همه جا طنین میانداخت. گاهی به طرف او گلوله شلیک میشد اما او همچنان تا پایان تکبیر، مصرانه میایستاد. با فرمان امام مبنی بر تراشیدن موهای جوانان برای مشخص نشدن سربازان در میان مردم، فوراً و با طیب خاطر این کار را انجام داد. زیرا برای کسی که از سرش هم به خاطر فرمان رهبرش میگذشت، این ساده ترین کار بود. با ورود امام خمینی به وطن، عاشقانه برای دیدار او به تهران شتافت تا در مراسم تاریخی استقبال شرکت کند.
غذای شبش یک نصفه نان خالی بود
پس از پیروزی انقلاب هم همه توان خودش را برای حفاظت و پاسداری از دستاوردهای آن گذاشت. مدتی برای حفظ نظم شهر، شبها در محلههای مختلف کشیک میداد. در انتخابات، سمت نظارت بر صندوقها را برعهده داشت. انقلاب در روح و درون او تحول عظیمی ایجاد کرده بود. بیشتر در مجالس مذهبی و نماز جمعه شرکت میکرد و تلاوت قرآن لذت همیشگی او بود. در همان سالها عضوی فعال و با تدبیر در مسجد ابوذر بود. مادرش میگوید: «در اوایل جنگ تا نیمههای شب به خانه مردم میرفت و نان و نفت توزیع میکرد و یک نصفه نان خالی، شام خود او بود.» خرداد ماه سال 1359 موفق به اخذ مدرک دیپلم شد. در همان اوایل جنگ، او اولین نفر از خانواده امینیان بود که عازم جبهه شد. چند تن از اقوام نزدیک این خانواده، هم قبل و هم بعد از عبدالصالح به شهادت رسیدند. او با کسب آگاهی در این مسیر، خواهر و برادرهای کوچکترش را در گرایش به مسیر صحیح اعتقادی راهنمایی میکرد و در همه پیشامدها و مشکلات زندگی، راهنما و یاور و دلسوز آنها بود. فاطمه امینیان ( خواهر شهید ) میگوید: «او از همان زمان، آرزوی شهادت را در سر می پروراند.» مادر عبدالصالح در یک راهپیمایی که با تشییع پیکر پاک شهدا همراه بود، شرکت کرده بود که بسیار تحت تاثیر صبر، ارج و مقام متعالی مادران شهدا قرار گرفت و از خدا خواست که او هم به این افتخار نایل آید. همان لحظه که این آرزو در دلش گذشت، حالتی خاص در درونش ایجاد شد و با ندای دل پی برد که به زودی دعایش مستجاب میشود.
فرمانده «سپاه دهلران»
عبدالصالح، دوره آموزش اسلحه را در همان مسجد ابوذر گذراند و سپس به مرکز آموزش سپاه پاسداران رفت و شروع به گذراندن دورههای نظامی کرد. در تاریخ هفتم مهر 1359 یعنی زمانی که هنوز یک هفته بیشتر از شروع تجاوز دشمن و جنگ تحمیلی نگذشته بود، با ثبت نام در بسیج بعنوان یک نیروز داوطلب بسیجی عازم جبهه شد. ابتدا به ایلام رفت و شش ماه در بسیج آنجا مستقر بود. از فروردین 1360 وارد سپاه دهلران شد و پس از مدت کوتاهی بدلیل نشان دادن لیاقت، تدبیر و شایستگیهای فردی و قدرت راهبری و انسجام و انتظام بخشی به نیروها، به «فرماندهی سپاه دهلران» منصوب شد.
همیشه استخارهاش «خیلی خوب» میآمد!
در جبهه های مختلف از جمله: سومار، میمک، مهران، قصر شیرین، موسیان و چند منطقه ی دیگر شرکت داشت. یکی از همرزمان سردار شهید میگوید: «وقتی شهید امینیان میخواست در حمله ها شرکت کند، اول نزدیک روحانی میرفت و قرآن به دست او میداد و میگفت: می خواهم استخاره بگیرم. همیشه «خیلی خوب» میآمد و او میرفت. یادم هست قبل از عملیات والفجر 3 ، که عبدالصالح در آن به شهادت رسید ( با مسئول عملیات ) پیش روحانی آمد و درخواست استخاره کرد و گفت: مسئول مافوقش میخواهد که او در عملیات شرکت نکند. وقتی روحانی، قرآن را باز کرد، سوره محمد (ص) آمد با این مضمون که هر پرچمی از دست سرداری بیفتد، سرداری دیگر آن را برمی دارد. خیلی خوشحال شد و با اطمینان و آرامش قلبی عجیبی، همراه دیگر رزمندگان به منطقه شتافت.»
از وسط آتش و گلوله، خودش را به «شهید رجایی» رساند!
مخالف و معترض سر سخت بنی صدر بود و به شهید رجایی علاقه خاصی پیدا کرده بود و او را نمادی از مدیریت مکتبی و مردمی در خط اصیل اسلام و امام شناخته بود. به طوری که در یکی از عملیاتها وقتی خبردار شد که ایشان برای بازدید از مناطق جنگی به جبهه آمدهاند، از میان آتش و گلوله، خود را به شهید رجایی رساند تا فرصت دیدار او را از دست ندهد. در ماههای اول حضور در جبهه، کتابهای درسیاش را مطالعه میکرد و در آزمون ورودی دانشگاه در رشته برق پذیرفته شد، اما به دلیل مسئولیتهایی که به عهده او گذاشته شد، از ادامه تحصیل صرفنظر کرد. شهید امینیان به دلیل فعالیتهایی که داشت، تشویق نامه از فرماندهان و مسئولان نظامی دریافت کرد.
پایه گذار «گردان 505 محرم»
شاهدان عینی آن روزها، عبدالصالح را این طور توصیف میکنند و به یاد میآورند: «بسیار نرم خو، مهربان، صمیمی و شوخ طبع بود. عملیات را خیلی خوب برای بچه ها توجیه میکرد و نحوه ی مقابله با دشمن را آموزش میداد و سخنران کمنظیری هم بود و با کلام قاطعش روحیه افراد را بسیار بالا میبرد و راهی روشن را در مقابل همه با تدبیر و کاردانی خود میگشود.» امینیان در کارهای عمرانی و خدماتی هم پیشقدم بود. با ابتکار عمل و خلاقیت خود، انسجام قلبی و وحدت و همدلی را بین بسیجیان بومی، مهاجر و همچنین معاودین عراقی (که هر کدام لهجه و فرهنگ خاصی داشتند) به وجود آورد و آن ها با اخلاص، یکدل و یکصدا در عملیاتهای مختلف از جمله: فتح المبین و محرم شرکت کردند. امینیان با استفاده از همین روحیه همبستگی و همیاری صمیمانه و قلبی نیروها، موفق شد در سال 1361 گردانی به نام «گردان 505 محرم» تشکیل دهد.
از سفر حج هم مثل دانشگاهش برای جبهه گذشت
او اوّلین عملیّات آفندى خود را به نام «محرّم» در منطقهى «بیات» و «زبیدات»با موفّقیّت و قدرت به نمایش گذاشت و باعث جلب نظر مثبت فرماندهان جنگ شد؛ به طورى كه قبل از انجام دوّمین عملیّات آفندى در روز پاسدار، فرماندهان مناطق دیگر، از جمله سردار عباس محتاج فرماندهى منطقه 7 از منطقه دیدن كردند و از مشاهده نیروهاى مهاجر، بومى و معاودین عراقی در كنار هم و با رابطه عاطفی و صمیمانه، تحت تأثیر قرار گرفتند و پس از مدّتى به عنوان تشویق و جایزه، افتخار یك سفرحج به او اهدا شد كه به دلیل نیاز منطقه جنگی، از این سفر هم مثل ادامه تحصیل دانشگاهیاش صرف نظر كرد.
رازی که سربسته ماند
خانواده و همرزمان شهید، همه از معجزهاى یاد مىكنند كه درهمان روزها براى عبدالصّالح رخ داد:«در یك شب سرد و برفى، صالح خودش را آماده مىكرد كه به شناسایى نیروهاى عراقى برود. هوا كاملاً تاریك بود كه او با موتور به سوى خطّ مقدم نیروهاى بعثى پیش مىرفت. صبح شد و از صالح خبرى نشد. همرزمانش كه نگران شده بودند به خصوص این كه مىدانستند، دشمن نسبت به عبدالصّالح حسّاسیت خاصّى دارد، به جست و جوى او پرداخته و در نزدیك محلّ شناسایى به كلاه، اسلحه و موتورش كه در میان انبوه برفها روى زمین افتاده بود، برخورد كردند. مقدارى كه جلوتر رفتند، یك خانه مخروبه را دیدند كه تمام درهایش قفل بود و انبوه برف، روى قفلها را پوشانده بود و راه ورودى دیگرى نداشت. بعد از شكستن قفل وارد خانه شدند و صالح را درحالى كه بیهوش و مجروح روى تخت افتاده و لحافى به رویش كشیده بودند، پیدا كردند. صالح را به بیمارستان انتقال دادند و پس از دوروزكه حالش رو به بهبودى گذاشت، چگونگى اتفّاق را این چنین توصیف كرد: با موتور در حال حركت بودم؛ ناگهان لاستیك جلوى موتور، درون یك چاله افتاد و نقش زمین شدم و دیگر هیچ چیز نفهمیدم. این كه چه كسى صالح را از میان برفها به آن خانه مخروبه برده و روى تختخواب خوابانده، همیشه به صورت یك راز سربسته باقى ماند.»
دو بار از بند اسارت دشمن، فرار کرد
قبل از واگذاری سمت فرماندهی به امینیان، منافقین با حرکات ایذایی و جاسوسی برای دشمن، ضربات سختی به این منطقه وارد آورده بودند. در هنگام عملیات، ارسال اطلاعات بسیار مشکل بود، زیرا ممکن بود نیروهای نفوذی به بهانههای مختلفی مخفی شده و به وسیله بیسیم، اطلاعات را به دشمن برسانند. حتی منافقین در هیئت چوپانان مرزی با بستن ضبط صوت زیر گلوی گوسفندان، کسب اطلاعات میکردند. شهید امینیان با برخورداری از نیروی صبر، خوشخویی و تدبیر، توانست خود را به بومیان منطقه نزدیک کند و توطئه های دشمن را خنثی سازد. در مقابل اهانتهای اهالی بومی منطقه، صبر میکرد و به همه آن ها عشق میورزید، ارشادشان میکرد و یار و کمک کارشان در کارها بود. حتی بخشی از حقوق خود را به رفع مشکلات آنان اختصاص میداد. با سعه صدری که داشت، افراد زیادی را به خود علاقمند کرد. مزدوران بعثی عراقی که با ورود او و برنامه ریزیها و ابتکار عملش کنترل منطقه را به کلی از دست داده بودند، او را تهدید به مرگ کردند و دو بار او را به اسارت گرفتند که هر دو بار با یاری گروهی از رزمندگان، موفق به فرار از دست دشمن شد. وحدت سر لوحه کارهای او بود و با داشتن ارتباط اصولی و هماهنگی کامل با سایر رزمندگان همجوار (اعم از ارتش جمهوری اسلامی، ژاندارمری و بومیان منطقه) آسیب پذیری دشمن بعثی را روز به روز بیشتر کرد. رمز موفقیت او در این بود که این نیروی اتحاد را در شرایط غیر بحرانی پایه ریزی می کرد.
در وصف دیدارش با امام گفت: «فقط یکپارچه نور و هاله ای از تقدس بود»...
با تمام عشقى كه به خانواده خود داشت، در تمام نامههایش آنها را به صبر سفارش مىكرد و مىگفت: «باید راضى به رضاى خداباشید. شما هم باید صبر و تحمّل داشته باشید. اجر شما زیاد است چون منتظر هستید و اسلام، مكتب انتظار است. پس شما هم در خط اسلام هستید.» رها شدن از دلبستگىهاى دنیا را توصیه مىكرد و مىگفت: «مباداكه براى مادیّات در دنیا غیبت كنید كه دنیا همان روزگار است و روزگارهمان خدا، پس خدا را غیبت كردهاید در پیش خدا.» مقیّد بودن به اصول دینى، خطّ رهبرى و حفظ و عمل به تکالیف شرعی از جمله حجاب، مهمترین دغدغه او براى خانواده بود. مىگفت: «مراقب باشید در راه اسلام و انقلاب، وسوسه ایجاد نشود كه در دلتان شكّ و شبهه ایجاد مىگردد و ثواب اعمالتان که باید با خلوص نیت تمام و تنها به قصد قربت باشد، كم مىشود. شما به فلان خانم یا فلان آقا نگاه کنید. شما در کمبودها و مشکلات به پایین تر از خودتان نگاه کنید. ببینید آیا بقیه هم رهبری که شما دارید، دارند یا نه؟» عاشق امام بود و یك بار موفّق به دیدار ایشان شد و این دیدار را در یكى از نامههایش چنین توصیف کرده بود: «فقط باید بروید و ببینید. جاى هیچ تعریفى ندارد. وارد حسینیّه شدیم و پس از مدّتى امام آمدند با آن نور الهى، باید انسان برود و ببیند تا بفهمد نایب امام زمان (عج) یعنى چه و باید چه كسى باشد؟ فقط یكپارچه نور و هالهاى از تقدّس بود...»
من با قصد قربت به جبهه رفتم
در یکی از نامه هایش نوشته بود: «من به قصد قربت به جبهه رفتم و آرزو دارم با انگشتر عقیقى كه پدرم به من داده شهید شوم.» در هر شرایطی نماز جماعت را برپا میکرد و به آن مقید بود. هر چند مردم دهلران، خانههایشان را ترک کرده بودند و تعداد کمی از افراد جهاد و فرمانداری حضور داشتند، اما او با همان تعداد کم، حال و هوای خاصی به مراسم دعا و نماز میداد و مسجد جامع، رونق خاصی پیدا میکرد. این مهم تنها در نماز و دعا خلاصه نمیشد. بلکه در اوقات فراغت هم بودجه کمی برای خرید جایزه جمع آوری میکرد و به همراه برادران ارتشی، مسابقه فوتبال ترتیب میداد و در کنار همه این ها از مطالعه ی قرآن، نهج البلاغه و معارف اسلامی هم غافل نمیماند.
همه، شور و امید بود...
یکی از همرزمان ایشان در باره تاثیر شگرفی که بر بسیجیان داشت، روایت کرده است: «او را که میدیدیم، روحیه میگرفتیم. اگر او را میدیدی فکر نمیکردی که این مرد لاغر اندام و بلند بالا، با آن نگاه معصوم و نافذ، فرمانده باشد. همه، شور و امید بود. هر وقت او را میدیدم. برایم تازگی داشت. بوی کربلا میداد. او مرد خستگی ناپذیر جبهه دهلران بود. روزها در خطوط عملیاتی میایستاد، دیگر آن عبدالصالح خندان و با صلابت نبود. شانه های او در برابر قدرت عظیم الهی میلرزید. او با خود عهد کرده بود تا مهران آزاد نشود به مرخصی نرود و خانواده بزرگوارش در ایلام به دیدار او می آمدند.»
هیچوقت از جراحتهایش شِکوه نکرد
حوادث زیادی را پشت سر گذاشت و دوبار هم مجروح شد. گاهی با شوخ طبعی از این حوادث یاد میکرد. اما هرگز شِکوه نکرد. بار اول که مجروح شد، شبی بود که به قصد سرکشی از مقرهای موجود پس از خروج از شهر در 5 کیلومتری شهر دهلران با موتورسیکلت به زمین خورد و به شدت آسیب دید، بهطوری که دیگر توانایی سوار شدن روی موتورسیکلت را نداشت. به ناچار آن شب سرد زمستانی را به تنهایی تا صبح در بیابان تحمل کرد و صبح روز بعد به سختی خود را به مقر فرماندهی سپاه دهلران رساند. او از این موضوع تا مدتها حرفی نزد، زیرا میدانست راهی که انتخاب کرده، راهی سخت و دشوار است و با تحمل آن میتوان به قرب الهی رسید. حادثه دوم که بار دیگر باعث مجروح شدن او شد، در زمان فتح «کله قندی» بود که از ناحیه پا متحمل جراحت شدید شد. او در این راه از هیچ سختی و مشکلی روگردان نبود و با آغوش باز به استقبال هر خطر میرفت. مادر شهید نقل میکند: «مدت ها برای شناسایی تحولات دشمن در محلی به سر میبرد که با قاطر از دل کوه میگذشتند و برای او و همرزمانش آذوقه میآوردند. منطقه آن قدر وسیع بود که اگر یک سیگار روشن میکردند، دشمن متوجه میشد. هفته ای چند مرغ داشتند و یک «والور»؛ مرغ را روی این والور میگذاشتند و تا ظهر تنها آبش گرم میشد و تازه روز بعد جوش میآمد و تا هفته دیگر هم خوراک آنها همین بود.
مگر نمیدانید؟ سپاه به شهادت رسید!...
و سرانجام 10 مرداد 1362 رسید و هنگام عملیات «والفجر 3»... لحظه دیدار رسیده بود. عبدالصّالح، نیروها را به اوّل خط رساند ودرگیرى ادامه داشت كه ناگهان موشكى به یك تانك اصابت كرد. تانك در حال انهدام بود و صداى «یا حسین» سرنشینان بلند شد. صالح، خودش را به آنها رساند. دست یك نفر را گرفت و بالا آورد ودست دوّمین نفر را گرفته بود كه تانك منهدم شد و صالح پرتاب شد. تركش به پیشانىاش اصابت كرد و دستش هم جدا شد و سرانجام به لقاى محبوبش رسید. باز از میان خاطرات فراوان و شگفتى كه اطرافیان درباره عبدالصّالح نقل مىكنند، همرزمى مىگوید: «وقتى مسئول مخابرات اطمینان داد كه عبدالصّالح شهید شده، با چشمان گریان فورا پرچمهاى سیاه را برداشتم و در تمام سپاه نصب كردم. وقتى برادران جمع شدند و گفتند چه میكنى؟! فریاد زدم: مگر نمیدانید؟ سپاه به شهادت رسید!...»
دو رکعت نمازی که «امام» به سفارش «آیت الله خامنهای» برای «عبدالصالح» خواند
مادر شهید امینیان مىگوید : «وقتى فهمیدم شهید شده، گفتم:خدایا شكرت! تو صبر بده. خودش وصیّت كرده بود كه نباید گریه كنید. صالح واقعا صالح بود. سردار شهید عبدالصّالح امینیان در فرازهایى از وصیّتنامه سراسر روشنگر خود مىنویسد: «خدایا! تو مىدانى من در این راه كه قدم گذاشتهام فقط و فقط هدفم خواست و رضاى تو بوده و بس. من به اختیار خود به این جهاد آمدهام و امیدوارم بتوانم تا آخرین قطره خون در راه اسلام دفاع كنم. خدایا، این شهادت رااز من قبول كن و مرادر كنار شهداى راه حسین(ع) و راه كربلا قرار بده.» شهید در وصیّت نامه خود درخواست كرده بود كه عكسش را به امام بدهند و بخواهند كه دو ركعت نماز براى او به جا بیاورند. بعدها خانواده ایشان در دیدارى كه حضرت آیت اللّه خامنهاى به منزل ایشان رفتند، سفارش عبدالصّالح به ایشان عرض شد تا به نیابت از امام خمینى (ره) نماز را براى صالح به جا بیاورند.
انتهای پیام.