با خدا و امام حسین(ع) دردودل دارم
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید رشید جعفری» یکم فروردین ۱۳۴۱ در روستای سیان از توابع شهرستان ساری به دنیا آمد. پدرش محمد و مادرش گلبانو نام داشت. تا پایان دوره متوسطه در رشته راه و ساختمان درس خواند و دیپلم گرفت. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. دوازدهم اردیبهشت ۱۳۶۱ در خرمشهر بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسید. پیکر وی را در گلزار شهدای امامزاده یحیای سمنان به خاک سپردند. برادرش مجید نیز شهید شده است.
دردودلی با خدا و امام حسین(ع)
ساعت را نگاه کردم. دوازده شب بود. هنوز صدای نماز خواندنش میآمد. آرام درِ اتاق را باز کردم. سر سجاده نشسته بود و تسبیح میگرداند.
گفتم: «باباجان! پاشو بخواب، مگه تو نماز قضا داری که این همه نماز میخونی؟»
گفت: «شما برو بخواب! من با خدا کار دارم، با امام حسین دردودل دارم. حرفهام خیلی زیاده.»
(به نقل از پدر شهید)
همیشه باید حقیقت رو گفت حتی اگر به ضرر آدم باشه
تابستان بود و همگی در ییلاق بودیم. روزنامه اسامی قبول شدگان دانشکده افسری را چاپ کرده بود. نام رشید هم در روزنامه بود. این مرحله اول آزمون بود و مرحله دوم، مرحله مصاحبه بود. توی مصاحبه از او سؤال کردند: «نماز جمعه میری؟» پاسخ داد: «قبل از تابستان میرفتم ولی چند وقته که نمیرم.» گفتم: «چی میشد میگفتی نماز جمعه میرم؟» گفت: «همیشه باید حقیقت رو گفت، اگرچه به ضرر آدم باشه.»
(به نقل از برادر شهید)
بعد آن خواب، اعتقاد خاصی به امام و انقلاب پیدا کردم
هنگامی که امام خمینی(ره) وارد ایران شده بودند، من جزء مخالفان سر سخت انقلاب بودم. گاهی اوقات متأسفانه به امام خمینی ناسزا هم میگفتم. شبی سه آقای سبز پوش را در خواب دیدم که مرا سرزنش کردند و گفتند: «زن خیره! چرا تهمت میزنی؟ چرا ناسزا میگی؟ از خدا نمیترسی؟» رشید شهید شده بود. در خواب خیلی ترسیده بودم. رشید را دیدم. او وساطت مرا کرد و آن آقایان بخشیدنم. از آن به بعد، نه تنها امام را باور بلکه نسبت به دین اسلام هم علاقهمند شده و اعتقاد خاصی پیدا کردم.
(به نقل از یکی از اقوام شهید)
آمریکا بیاد ایمان بچههای ما رو ببینه
از طرف سپاه خبر شهادتش را آوردند. در دل کمی ناراحت شدم، اما راضی بودم به رضای خدا و گفتم: «الهی شکر!»
گفتند: «بیایین جنازه رو ببینین!»
گفتم: «امانتی رو که به صاحبش پس دادم دیگه چرا ببینم؟ آمریکا بیاد ایمان بچههای ما رو ببینه. برای من همین بسه که براش دعا و تلقین بخونم.»
(به نقل از پدر شهید)
دعا کنین منم شهید بشم
پنجشنبه بود. سر مزار رفته بودیم. جوانی را دیدم که نزدیک مزار شهدا نشسته بود و بیتابی میکرد. دوست داشتم او را بلند کنم و دلداریاش بدهم. فکر میکردم او باید یکی از بستگان شهدا باشد. آن همه زاری و آن همه التماس! نزدیکتر رفتم. آقا رشید بود. نجوایش را با شهدا میشنیدم. گریه میکرد و میگفت: «دعا کنین منم شهید بشم!»
(به نقل از همکار شهید)
انتهای متن/