خاطرات/ محبت به روضههای امام حسین (ع)
به گزارش نوید شاهد مازندران، شهید مدافع حرم «رضا حاجی زاده» در تاریخ دهم شهریور ۱۳۶۶، در شهر آمل به دنیا آمد؛ رضا در سالی به دنیا آمده بود که بهترین بندگان خدا در کربلای ۵ خون داده بودند و او نیز همان راهی را رفت که بهترین فرزندان حضرت روح الله چراغ هدایتش بودند. در درگیریهای اخیر خان طومان، شهید «رضا حاجی زاده» به دلیل اینکه تک تیرانداز بود جلوتر از دیگر نیروها بود. بالای ساختمانی مستقر بود و هر کدام از تکفیریها که جلو میآمدند را به هلاکت میرساند. از آن ساختمان به ساختمان دیگری تغییر مکان میدهد و سپس به سمت تانکی که در آن نزدیکی بوده میرود تا با نارنجک آن تانک را منفجر کند اما از دور تیری به سوی او شلیک میشود و به شهادت میرسد.
این شهید بزرگوار از شهدای لشکر عملیاتی ۲۵ کربلا به همراه ۱۲ تن دیگر از یارانش در روز هفدهم اردیبهشت 1395، در خانطومان سوریه به شهادت رسید که پیکرش در بیست و یکم مهرماه ۱۳۹۹، به وطن بازگشت و در بیست و چهارم مهرماه 1399، تشیع شد.
از رضا دو فرزند باقی مانده و مادر می گوید که ابتدا به خاطر همین موضوع مخالف رفتن پسر بوده اما بالاخره شد آنچه باید میشد؛ شد.
چند خاطره از مادر شهید «رضا حاجی زاده»:
مادرش می گفت: «مادر جان، شیرت را بر من حلال کن؛ همان شیری که دهه ی اول محرم با اشک های شوری که برای تنهایی حضرت زینب(س) می ریختی، درهم می آمیخت و در کام من می نشست و جانم را با مهر حسین (ع) پیوند می زد.» جان رضا نیز با همین محبت آمیخته شد و یار و خانه و زندگی را گذاشت و برای دفاع از حریم جلیله مخدره ای راهی سرزمین شام شد تا مبادا ذره ای به ساحت این بانو بی حرمتی شود و تاریخ دوباره تکرارشود.
فعال و پرجنب و جوش بود
به شدت بچه فعالی بود، وقتی بازی می کرد معلوم نبود اینجا خانه است یا زمین بازی. البته شیطنت های خطرناک نداشت فقط جنب و جوش زیادی داشت. هنوز هم که هنوز است گاهی دعوایش می کردم.
صبوری شهید رضا حاجی زاده
می دانست طاقت دوری اش را ندارم،شهید حاجی زاده بی نهایت صبور بود. وقتی بحثمان میشد من نمی توانستم خودم را کنترل کنم، یک سره غر می زدم و با عصبانیت میگفتم تو مقصری، تو باعث این اتفاق شدی. او اصلا حرفی نمی زد، وقتی هم میدید من آرام نمی شوم می رفت سمت در چون می دانست طاقت دوری اش را ندارم. آن قدر به همسرم وابسته بودم که واقعا دوست نداشتم لحظه ای از من دور باشد. حتی جلوی مسجد رفتنش را میگرفتم. او هم نقطه ضعفم را می دانست و از من دور می شد تا آرام شوم. روی پله جلوی در می نشست و می گفت هر وقت آرام شدی بگو من بیام داخل. اصلا داد زدن بلد نبود.
انتهای پیام/