«صادق اتابکی» در حمله والفجر3 پس از دلاوری‌های فراوان در پادگان حاج عمران به شهادت رسید.

شهیدی از حماسه والفجر3

به گزارش نوید شاهد شهرستان‌های استان تهران، شهید صادق اتابکی، در سال 1343 در تهران خیابان زیر خط تبریز کوچه پنج متری عادل در روز 19 اسفند ماه متولد شد. در همان اوایل زندگی طفلی آرام و متین بود. دوران طفولیت او همچنان مثل کودکان دیگر سپری شد. در سن پنج سالگی از آن محله نقل و مکان کردیم به خیابان وحدت اسلامی کوچه میزان آمدیم. او در این نقل و مکان با آن سن کم به ما کمک می‌کرد و همیشه یار و یاور خانواده بود.

دوره ابتدایی را در مدرسه حجت به اتمام رساند. دوره راهنمایی را در مدرسه جعفر اسلامی تمام کرد. در این سالها همچنان درسخوان، فعال و پُرکار بود دوره دبیرستان را در مدرسه شهید شهسواری تا کلاس چهارم نظری خواند و دیگر ادامه نداد. چون فرزند بزرگ خانواده بود همیشه اخلاقی خوش، یاور برادر و خواهر کوچکترش بود و رسیدگی به اوضاع خانواده از نظر مالی و معنوی همیشه بر دوش کوچک و ناتوان او بود.

همیشه می‌خواست در خانواده که وارد می‌شود صورت مادرش را غمگین نبیند، چون می‌دانست که مادرش او را چگونه و چطور با این دنیای شلوغ و جنجالی بزرگ کرده است. در همین اوایل که دوره سخت زندگی او سپری می‌شد. انقلاب اسلامی که نهالی کوچک بود پا میگرفت. و او هم مانند دوستان و همکلاسان و همسایگان خویش به این نهال کوچک و در حال رشد کمک و یایری می‌کرد. شرکت در راهپیمایی­‌ها، مساجد و الله اکبر گفتن­‌ها و انقلاب پا گرفت و رشد کرد و جوانی مثل او را در برگرفت و پرورانید.

به جامعه اسلامی هدیه کرد وقتی که جنگ شروع شد. او هم مثل فرزندان دلیر ایران سرزمین انقلاب اسلامی خود را برای این جبهه­‌های ظلم و جور آماده ساخت. نام خود را در بسیج مسجد ولی اعظم واقع در خیابان فرهنگ نوشت از همان اوایل مشتاق بود که تعلیمات نظامی را طی کند و هرچه زودتر به جبهه اعزام شود.

وقتی برادران بسیج اشتیاق او را چنین دیدند. در روز 6 آذر ماه سال 1361 به پادگان امام حسین(ع) اعزام کردند. آنجا یک ماه دوره فشرده تعلیمات نظامی را سپری کرد و به جبهه کردستان اعزام شد که در ناحیه بانه کوخان لشگر 28 کردستان گردان 116 گروهان 2 بود. نامه­‌هایی که برای خانواده می‌فرستاد خاطراتی است عزیز برای خود و همچنین ما، او درباره ظلم و جور کوموله و شکنجه­‌های آنان که به پاسداران، سربازان و بسیج انجام میگرفت مینوشت. سه ماه در آنجا جنگید. به تهران آمد و عید سال 62 را در کنار ما سپری کرد و باز مانند اوایل اشتیاق داشت که به جبهه برود و همیشه می‌گفت: که آنجا کار زیاد است و به من احتیاج دارند و من باید هرچه زودتر برگردم.

دو ماه بعد به جبهه اندیمشک پادگان دو کوهه تیپ سیدالشهدا گردان هجر گروهان شهادت دسته اشرفی اصفهانی اعزام شد در نامه­‌هایش به برادرها و خواهرش سفارش می‌کرد که درس بخوانند و سنگر مدرسه را فراموش نکنند و می‌خواست امام را دعا کنند و  برای پیروزی رزمندگان جبهه­‌های حق علیه باطل دعا کنند.

او در حمله والفجر سه شرکت داشت و در آن جا به شهادت رسید و نحوه شهادت او طبق گفته همسنگرانش چنین بود. ما در پادگان حاج عمران در خاک عراق بودیم شب دستور پیشروی داده شد به جلو رفتیم. لشگر کفر از ترس رزمندگان اسلام شروع به تیراندازی مکرر کردند و ما ساکت ماندیم.

دشمن از پشت به ما حمله کردند و تیری به سفیدران صادق خورد او فریاد کشید یا مهدی یا مهدی میخواستم کمکش کنم ولی او فریاد زد مرا بگذارید و حساب این کفار را برسید، ما به جلو رفتیم بعد او را به چادر امداد و بیمارستان منتقل کردند ولی زخم او شدید بود و به شهادت رسید. در روز سیزدهم مردادماه سال 1362 به خانه او خبر دادند و پیکر پاکش را تشییع کردند و به جایگاه ابدی رسانند. من مادر او این گل پرپر را به امام امت و حضرت مهدی صاحب الزمان هدیه کرده و خوشحال از اینکه این گل را پرورانیدم و در محضر عشق و شهادت به این جامعه اسلامی هدیه داده­‌ام.

انتهای پیام/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده