واگویههای پدر شهیدان تاجیکایجدان: فرزندانم عاشقانه در مسیر الهی قدم گذاشتند
نوید شاهد شهرستانهای استان تهران، مادران و پدران شهدا در نظام جمهوری اسلامی ایران از ابتدای انقلاب تا به امروز شاهدانی بیادعا هستند که با الهام گرفتن از مکتب حضرت زهرا(س) و دخترش حضرت زینب(س) با خدا معامله کرده و فرزندانشان را در راه حق و حقیقت راهی جبهههای نبرد با کفر کردند، چنین مادرانی مقام و جایگاهی ارزشمند نزد خدا دارند.
مصاحبهای با پدر شهیدان «حسین، داود و علی اکبر تاجیک ایجدان» در زمان حیات پدر شهیدان انجام شده است که در ادامه تقدیم مخاطبان نوید شاهد میشود.
لطفاً خودتان را معرفی کنید و کمی از زمانه و خصوصیت اخلاقی شهیدان حسین، علیاکبر و داود تاجیک بفرمایید.
غلامعلی تاجیک پدر شهیدان حسین، علیاکبر و داود هستم. شهید «حسین تاجیک» نهم شهریور 1337 در روستای ایجدان شهرستام ورامین به دنیا آمد. پسرم تا پنجم ابتدایی بیشتر ادامه تحصیل نداد و در کارخانه قند ورامین مشغول به کار شد. او با اوج درگیریها و تظاهرات علیه رژیم شاه، نقش فعالی در راهپیماییها داشت و چندین بار نیز توسط ساواک دستگیر میشود.
در سال 1358 با دختری از خانواده مذهبی ازدواج کرد و ثمرهِ این پیوند دو فرزند به نام مهدی و فاطمه است. بعد از اخذ دیپلم با رتبه عالی در رشته اقتصاد سیاسی وارد دانشگاه شد. اما با شروع جنگ تحمیلی با بسیج مرکزی ورامین و در قالب لشکر سیدالشهدا عازم جبهه شد و در مناطق کردستان و اندیمشک حضور یافت. در 18 فروردین 66 در عملیات کربلای 5 در منطقه شلمچه در کانال ماهی بر اثر ترکش خمپاره به سرش به شهادت رسید. اما پیکر مطهرش 13 سال و 4 ماه در غربت ماند تا اینکه سرانجام در 19 مرداد 79 به آغوش وطن بازگشت.
جاویدالاثر «علیاکبر تاجیک» در خردادماه سال 1339 به دنیا آمد. علیاکبر در مبارزات علیه رژیم منحوس شاه با طراحی نقشههای سرکوب کننده در زیرزمین خانمان و پیاده کردن نوارهای امام(ره) و توزیع بین مردم فعالیت میکرد. نقطه عطف مبارزات او در راهپیمایی 17 شهریور بوده است که توسط عوامل رژیم شاه بازداشت شد.
با شروع جنگ در 18 فروردین 58 به عنوان بسیجی، بیتابانه با عضویت در لشکر 27 محمدرسولالله (ص) عازم جبهه شد. چند ماهی بعد از حضور او در جبهه به ما خبر دادند که علیاکبر اسیر شده است. اما بعد از تماس با علیاکبر متوجه سلامتیاش شدیم و معلوم میشود شخصی که خبر اسارت علیاکبر را به ما داده، یکی از منافقین بوده است. او 24 ماه در جبهه حضور داشت تا اینکه سرانجام در 10 اسفند 61 در منطقه بستان در عملیات طریقالقدس منطقه کوههای اللهاکبر جاویدالاثر شد.
شهید «داود تاجیک» نیز در دی ماه سال 49 به دنیا آمد. او در 20 خرداد 66 به جبهه رفت. ابتدا در تیپ 20 رمضان و سپس به لشگر سیدالشهدا انتقال یافت. داود در مناطق سنندج، میاندوآب، سردشت و اهواز به مدت 7 ماه حضور داشت. وی در گردان مسلمبنعقیل بود که به زیارت امام رضا(ع) مشرف میشود. فرمانده گردان افرادی را که عضو خانواده شهدا بودند، جدا میکند و آنها را به گردان حضرت علیاکبر میفرستند. اما فرمانده گردان تا چند روز قبل از شهادت داود، خبر ندارد که او نیز از خانواده شهدا است و برای بار دوم به پابوس امام رضا(ع) با گردان مسلم بن عقیل دعوت میشود.
سرانجام در عملیات بیتالمقدس در منطقه ماووت عراق در 28 دی 66 مانند مولایش امام علی(ع) فرقش میشکافد و به برادران شهیدش میپیوندد.
چه مدت در جبهه بودند و چه مسئولیتی داشتند؟
علی اکبر از همان روزهای اول جنگ تحمیلی با آموزش های تکاوری که دیده بود عازم جبهه شد و تا لحظه ای که خبر مفقودالاثر شدنش را آوردند در جبهه بود و در عملیات های فتح المبین و شکست حصر آبادان شرکت داشت. "علی اکبر" از نیروهای گروه نامنظم شهید چمران بود و آموزش های تکاوری، کاتیوشا و شناسایی را گذرانده به صورت محرمانه زیر نظر شهید چمران گذرانده بود. او علاقه عجیبی به شهید چمران داشت تا حدی که شهید را " برادر مصطفی" صدا می نامید. روزی را به یاد دارم که مردی قدبلند که لباس سپاهی ها را به تن داشت آمد و از همسایه مان پرسید: منزل غلامعلی تاجیک کجاست؟ همسایه مرا نشان داد و گفت: آمده ام خبر اسیر شدن " علی اکبر" تاجیک را بدهم به دست عراقی ها افتاده و ما خبری از او نداریم. نمی دانید چه حالی داشتم! من عاشق فرزندانم بخصوص علی اکبر بودم. با شنیدن این خبر، نمی توانستیم خودم را کنترل کنم و اشک از چشمانم سراریز شد به همسرم گفتم: می خواهم چیزی به شما بگویم. مردی آمده و خبر اسیر شدن علی اکبرم را آورده است. همسرم با شنیدن این خبر خیلی بی تابی کرد و من برای پیدا کردن علی اکبر با بردار زاده هایم که آن زمان در سپاه بودند به شاه عبدالعظیم رفتیم.
بالاخره توانستند با علی اکبر صحبت کنم و آنچه را که پیش آمده بود را با گریه به علی اکبر توضیح دادم. علی اکبر ابتدا به به من گفت: مسیری که اجازه دادی من بروم، کشته شدن، اسیر شدن، سر بریدن، مجروح شدن دارد چرا خودت رو دیگران را به زحمت انداختی؟!
ادامه داد: این کارهای منافقین است و نباید به این اخبار گوش بدهید. شاید از این بدتر را هم بشنوید، اراده تان را قوی کنید خون من که از خون دیگر همرزمانم پُر رنگ تر نیست!
از آن روز به بعد من و همسرم خیلی خبرها و خیلی صحبت ها شنیدیم اما لب تکان ندادیم، البته همسرم در طول روز سفرهای معنوی می انداخت و برای اهل بیت گریه می کرد اما هیچ وقت نمی گفت: حسین، علی اکبر یا داوودَم؛ گریههای مادرانه او را در نمازهای شبانه می دیدیم میگفت: از اهل بیت فاطمه زهرا و حضرت زینب سلام الله خجالت میکشم برای فرزندانم در روز گریه کنم!
همسرم پرورش یافته مکتب اهل بیت بود، معلم قرآن بچه ها بود با زحمت زیادی فرزندانم را بزرگ کرده بود. من به یاد دارم که او در سرمای زمستان تشت لباس را بر سر می گذاشت و با چوب آب یخ زده را می شکست و لباس ها را می شست و باز به یاد دارم که در "قلعه روباز" ماه های محرم در مراسم عزاداری شرکت می کرد.
این مادر فرزندانی چون علی اکبر، حسین و داوود را بزرگ و تقدیم اسلام کرد. بعد از مفقود شدن علی اکبر همسرم روی خودش کار کرد یعنی با خودش کنار آمد دلخوش به نامه های علی اکبر بود، نامه هایی که زیر فرش گذاشته بود و بارها و بارها آنها را خوانده بود اما متأسفانه آن نامه ها به مرور زمان از بین رفت.
من هر روز صبح در مقابل عکس سه فرزندم میایستم و به آنها سلام میکنم و با آنها صحبت میکنم. این کار همیشگی من است و از بابت آن احساس آرامش عجیبی دارم.
ادامه دارد...
تنظیم: سعیده نجاتی