روایتی همسرانه از شهید «قمی»
به گزارش نوید شاهد شهرستانهای استان تهران، شهید حسن قمی در سال ۱۳۲۴ در میان خانواده ای مذهبی و کشاورز دیده به جهان گشود. من دوازده سال همسر او بودم و هرگز کوچکترین ناراحتی از او احساس نکردم. ما یک دختر و دو پسر داشتیم. شوهرم حسن قمی قبل از پیروزی انقلاب اسلامی جزو گروه توحیدی «صف» بود که در آن جا دوره های مختلف جنگاوری را طی کرد. از هنگامی که پس از ورود به دانشگاه ابوریحان توسط ساواک دستگیر شد به عنوان عنصر خطرناک معرفی شده بود، اما او تصمیم گرفت که تا آخرین نفس از پای ننشیند.
بیشتر بخوانید: خبر مهمی در راه است!
تصاویر منتشر نشده شهید "حسن قمی"| قسمت اول
تصاویر منتشر نشده شهید "حسن قمی"| قسمت دوم
تصاویر منتشر نشده شهید "حسن قمی"| قسمت سوم
پس از پیروزی انقلاب اسلامی کمیتهی مرکزی او را به عضویت شورای سرپرستی کمیتهی پارچین فرا خواند و او مأمور شد که عناصر وابسته به رژیم پهلوی را دستگیر و معرفی نماید. هرگز آن روزهای پیروزی بر دشمن را از یاد نمیبرم، همان روزهایی که هر ساعت از روزش خاطرهای بود به اندازهی سراسر زندگی به خوبی به یاد دارم که پس از پیروزی انقلاب اسلامی و در پی حوادث افغانستان، به آن کشور شتافت و بعد از یک ماه و ده روزی که در آن منطقه جنگید، برای من و فرزندانمان خاطرات زیادی را تعریف میکرد. در روزهایی که او در منزل نبود، تقریباً تمامی اعضای خانواده دل نگران بودند.
او آنقدر خوب بود که نبودش حتی برای یک مدت کم هم برای ما دردناک بود. او نسبت به والدینش و خصوصاً مادرش نیز بسیار مهربان و با گذشت بود. هرچه برای ما میخرید، برای آن بانو نیز تهیه میکرد و همواره مراقب سلامتی او بود. حسن با پدرش هم بسیار متواضع و مهربان بود و من به خوبی میدیدم که پدر و مادرش از او نهایت رضایت را دارند و به وجودش افتخار میکنند.
او با بچههایمان نیز رابطهی خوبی داشت. خودش عاشق نماز و روزه بود و فرزندان را نیز به این کار تشویق میکرد. همسرم در تاریخ سوم خرداد سال ۱۳۵۹ به عنوان فرمانده به کردستان اعزام شد و در آن جا توانست با کمک همرزمانش سی و پنج کیلومتر از اراضی «شاهین دژ» به طرف «اوجان» را آزاد کند. او با پایی مجروح به خانه برگشت. نمیدانستم که آخرین باری است که او را میبینم. با همان پای زخمی دوباره عازم جبهه شد. در آن زمان پسر شهیدمان «وحید قمی» در جبهه بود.
همسرم او را به خانه فرستاد. به او گفته بود: «پسرم! تو به خانه برو و از مادر، خواهر و برادرت نگه داری کن!» و در پاسخ به سوال فرزندمان که خودش چه زمانی باز میگردد، با بیان این که: «دیگر مرا شهید حساب کنید»، از شهادتش خبر داد.
شهادت را از پیش احساس کرده بود و من و فرزندان دیگر هرگز او را ندیدیم. همسرم در تاریخ هفدهم شهریور سال ۱۳۵۹ به شهادت رسید. او را در بوکان به اسارت گرفته و به امید کسب اطلاعاتی که هرگز به دست نیاوردند، سه روز شکنجه داده بودند. با تبر به سرش زده و با اتوی داغ تنش را سوزانده بودند. بر پیکر پاک شهیدم با آتش سیگار نوشته بودند: «مزدور خمینی»؛ بر بدن سوختهاش بوسه زدیم و پیکر مطهرش را در گلزار شهدای پاکدشت به خاک سپردیم.