«نعمت جان» روایتی از یک حضور زنانه در دفاع مقدس است
به گزارش نوید شاهد شهرستانهای استان تهران: دفاع مقدس در تاریخ کشور ما، یکی از وقایع سرنوشتساز بود. و تمام ابعاد زندگی افراد جامعه را تحت تأثیر خود قرار داده بود. یکی از گروههایی که تأثیرپذیر و تأثیرگذار در این دفاع هشت ساله بودهاند گروه زناناند. نقش زنان کمتر از نقش مردان نبوده است. زنان در تمام فعالیّتهای مربوط به دفاع مقدس نقش بسزا و اساسی داشتهاند. در آن برههی زمانی هم در پشت جبهه و در کارهای پشتیبانی فعالیّت میکردند و هم در کارهای دفاعی، سیاسی، اجتماعی، فرهنگی، اقتصادی، نقش مهم خود را به نحو احسن انجام دادهاند. در آثار نویسندگان مرد اشارهای مختصری به حضور زنان میشود و بیشتر آثار جنگ به مردانی که حضور فیزیکی با دشمن دارند میپردازد. بنابراین زنان نویسنده آثاری در مورد زنان جنگ نوشتند، و آثار بینظیری ارائه نمودند. زنان نویسنده به موضوع زن در دفاع مقدس از تمام ابعاد، نگاه عاطفی و موجزتری دارند. تا بتوانند نمائی از زندگی و فعالیّت بانوان دفاع مقدس از نگاه یک بانو به عنوان نویسنده ارائه دهند. در دفاع مقدس زنانی حضور داشتند که کار آنان به دفاع نظامی با دشمن کشیده و حتی به اسارت دشمن بعثی درآمده بودند. این زنان بعد از جنگ به روایت خاطرات خود پرداختند.
نویسندگان زن در دفاع مقدس نقش زنانی را که در پستهای مختلف به فعالیت پرداختهاند و نیاز به بازگویی و دوباره گویی داشت را به ثبت رساندند. زنان نویسندهی کشورمان بعد از دفاع هشت ساله در حوزهی نویسندگی نقش تأثیرگذاری را ایفا کردهاند. و توانستهاند کمک اساسی به ماندگاری خاطرات دوران جنگ زنان بکنند. در این مصاحبه به اهمّ فعالیتهای «صغری بُستاک» امدادگر بیمارستان شهید کلانتری اندیمشک، پرستار و امدادگر دفاع مقدس و راوی کتاب «نعمت جان» که نگاه زنانه به جنگ دارد، میپردازیم:
نوید شاهد شهرستانهای استان تهران: لطفاً خودتان را برای مخاطبین نوید شاهد معرفی نمایید.
بُستاک: صغری بُستاک هستم که در سال ۱۳۳۷ در اندیمشک در یک خانواده ۱۱ نفره و مذهبی به دنیا آمدم. تحصیلاتم را تا پایان دوره راهنمایی ادامه دادم و بعلت شرایطی که پیش آمد، نتوانستم تحصیلاتم را ادامه بدهم. در دوران پیش از پیروزی انقلاب اسلامی در راهپیماییهای علیه رژیم شاهنشاهی شرکت میکردم. در جلساتی که در مسجد بر پا میشد با چادر بهصورت پوشش کامل حاضر میشدم که اگر احیاناً اتفاقی رخ بدهد، حجابم کامل باشد.
آغاز فعالیتهایم به روزهای پیش از پیروزی انقلاب برمیگردد. پس از انقلاب هم در نهادهای انقلابی همچون بنیاد مستضعفین، نهضت سوادآموزی، کمیته امداد و نهایتاً بیمارستان شهید کلانتری اندیمشک خدمت میکردم. اواخر سال ۱۳۶۶ با دعوتنامهای از طرف تعاون سپاه، در کنار امدادگری، مسئول گروه انصارالمجاهدین مشغول شدم.
نوید شاهد شهرستانهای آستان تهران: چگونه وارد بنیاد مستضعفین شدید؟
بُستاک: از پشتیبانی ارتش اطلاع دادند که نیروهای زن احتیاج دارند و ما چون توی بسیج هم فعالیت داشتیم با عدهای از خواهران جمع شدیم و رفتیم برای کمک. مقدار زیادی میوه بود که ما باید از هر نوع میوه مثل پرتقال، سیب و نارنگی و البته لک نداشته باشند را به صورت یک کیلویی در هر پلاستیک وزن میکردیم و نوشتهای را هم داخل آن میگذاشتیم و میبستیم و روز بعد سبزی خورشتی و روزهای بعد به همین منوال میگذشت. البته چون با دوستانمان بودیم هم کار میکردیم و هم خوش میگذشت. هرکدام از خواهران جوک میگفت و خاطره تعریف میکردند. روزهای بعد در مسجد مقدار زیادی پتو خاکی و خونی آورده بودند و با خواهران و مادران رزمنده جمع میشدیم و میشستیم. مدام برای امام خمینی صلوات میفرستادیم و همچنین برای پیروزی رزمندگان. مادرم در نان پختن مهارت خاصی داشت، مثل: نان تنوری و تابهای که با کمک خواهرم میپختند و با وسایلی که کمک به جبهه بود میفرستادیم.
نوید شاهد شهرستانهای استان تهران: از همسرتان بفرمایید. چگونه با ایشان آشنا شدید؟ و انگیزه شما از ازدواج با یک جانباز چه بود؟
بُستاک: قبل از اینکه من با حاج آقا ازدواج کنم، حدود سال ۱۳۶۰ آقایی به نام مهدی صناعی به خواستگاری من آمده بود که خیلی تلاش کردم تا قضیه ازدواج من با ایشان صورت بگیرد؛ ولی آن زمان من بیست ساله بودم و نتوانستم برای سرگیری این ازداوج آن طور که باید و شاید دفاع کنم. آقای صناعی در سال ۱۳۶۰ شهید شدند، شهادت ایشان باعث شد که تصمیم به ازدواج با یک جانباز قطع نخاع بگیرم. البته خواستار ازدواج با جانباز قطع نخاع از گردن بودم ولی خوب این توفیق شامل حال من نشد.
بعد از اینکه حاج آقا محسن عابدی آمدند به خواستگاری بنده، انگار خداوند یک قدرتی را به من داده بود که بتوانم از تصمیمم دفاع کنم. پدر، مادر، هشت برادر و دو خواهرم، همه مخالف ازدواجم با یک جانباز بودند و علیرغم اینکه حتی حاج آقا عابدی را ندیده بودم ولی من فقط به امام زمان(عج) توسل کرده بودم. الان حدود 28 سال است ازدواج کردیم و از این ازدواج هم واقعاً راضی هستم.
حاج آقا در سال 60 در شکسته شدن حصر آبادان مجروح و به مقام جانبازی نائل شده بود.
نوید شاهد شهرستانهای استان تهران: زندگی با یک جانباز چه سختیهایی دارد؟
بُستاک: اگر کسی در زندگی هدف داشته باشد برایش سختی معنایی ندارد. در زندگی با افراد سالم هم مشکلاتی وجود دارد بهرحال در زندگی ما هم مشکلاتی وجود دارد، ولی همه اینها را برای رضای خود را انجام میکنم و در سختیها وجود خدا را احساس میکنم.
نوید شاهد شهرستانهای استان تهران: خانم بستاک کتاب «نعمت جان» چه برهه از زندگی شما را روایت می کند و چرا اسم کتاب را «نعمت جان» انتخاب کردید؟
بُستاک: از دوران کودکیام تا زندگی مشترکم با همسرم را روایت کردهام که حاصل آن، کتاب «نعمتجان» شد. یکی از دلایل انتخاب چنین اسمی، این بود که از ابتدای فعالیتهایی که انجام داده بودم تا به امروز که در خدمت حاجآقا عابدی هستم، نعمتی از ولینعمتهای انقلاب برای ما هستند را برگزیدم.
نوید شاهد شهرستانهای استان تهران: از خاطرات امدادگری خود برای ما بگویید.
بُستاک: از روزی که جنگ شروع شد، پشت سرهم شوک به ما وارد می شد. صبح مهرماه خبر رسید عراق دارد به سمت انديمشک پیشروی می کند و الان پانزده کیلومتری اندیمشک است. ترس همه وجودم را گرفته بود؛ یعنی این قدر سریع به ما رسیدند؟ مردم بسیج شدند و رفتند سمت پل نادری، در جنوب غربی اندیمشک، تا جلوی ورود عراقی ها به شهر را بگیرند. عده ای هم جلوی مساجد سنگربندی می کردند. باز هم شروع کردیم به درست کردن کوکتل مولوتف. می خواستیم با کوکتل مولوتف جلوی تانک های عراقی را بگیریم؛ اما مگر می شود؟! لحظات به سختی میگذشت. توی خیابان هر لحظه منتظر بودیم یک تانک و چند سرباز عراقی جلویمان سبز شود. اندیمشک دروازه خوزستان بود و اگر سقوط می کرد، کل استان سقوط میکرد. ارتش خودش را رساند به نیروهای بومی اندیمشک، روی پل کرخه و همان جا کنار مردم بالشكر بعث عراق درگیر شدند. نمی دانستیم توی کرخه چه اتفاقی دارد می افتد. صدای تیراندازی را از دور می شنیدیم. معلوم بود درگیری خیلی شدید است. تمام شب را نخوابیدیم. همگی آماده باش بودیم.
در بیمارستان شهید کلانتری دست تنها بودم. همه پرستارها سرشان شلوغ بود و کسی نبود کمکم کند. تا آن موقع چنین کاری نکرده بودم. خیلی میترسیدم. زیرلب صلوات میفرستادم تا آرام شوم. به امام زمان (عج) توسل کردم. گازاستریل و قیچی و باند و پنس و بتادین و چند تا وسیله دیگر را برداشتم. تلفن زنگ خورد. آقای عسکری از تبلیغات پشت خط بود. پرسید: «توی بخش کمک میخواید؟» گفتم: «خدا خیرت بده. زود بلند شو بیا.» رفتم بالای سر مجروح. بهش گفتم: «مجبوریم همین جا ترکش رو دربیاریم. نمیتونم بیهوشت کنم. تحمل درد رو داری؟» چشمهایش بیرمق بود. نگاهی انداخت بهم و گفت: «آره... فقط درش بیارید... سینهام داره میسوزه...
یادم میآید یک بار یک روحانی را وارد بیمارستان کردند که شیمیایی شده بود. ما همه وسایل مجروحین شیمیایی را در نایلون میگذاشتیم و میسوزاندیم این روحانی به من گفت: خواهر اگر میشود کاری کنید که برای عبا و عمامه من مشکلی پیش نیاید چون برای من قداست دارند. من هم عمامه را توی تشت گذاشتم، و محلولی ریختم تا ضدعفونی شود. عمامه زرد رنگ شد و دو سه ساعت وقت گذاشتم تا زردی عمامه را از بین ببرم تا سالم به دست روحانی برسانم.
نوید شاهد شهرستانهای استان تهران: چه توصیهای برای جوانان دارید؟
بُستاک: پشتیبان ولایت باشند و پا روی خون شهیدان نگذارند و با حفظ حجاب و انجام اعمال دینی در راه خدا گام بردارند و از هدف اصلی دور نشوند.
گفت و گو از سعیده نجانی